درست همان موقع که فکر کردم بودنِ مهر کربلایم برایم عادی شده، میان حسینیه میشداغ از جیبم افتاد و جا ماند. چمدانم را که بدون جانمازم دیدم یکمرتبه قلبم ریخت، مسیر اتاقمان تا حسینیه را دویدم و از اولین خادمی که دیدم پرسیدم:
- خانوم من اینجا یه جانماز جا گذاشتم... این شکلی بود... اینجاش این طوری بود...
خادم همین طوری نگاهم کرد. گفت:
- ما اینجا چیزی ندیدیم، اگر ببینیم می ذارم که بیاین ورداریم...
نگفتم که من دارم می روم، همین الان بچه ها چمدان هایشان را بیرون می آورند، سوار مینی بوس می شوند و می روند و جانماز من برای همیشه، توی حسینیه میشداغ جا می ماند، می خواستم برایش توضیح بدهم که بدون او نمی روم، می خواستم بگویم همین امروز صبح فکر کردم که بودنش برایم عادی شده و شاید برای همین بود که از جیبم افتاد....
چیزی نگفتم، خادم را نگاه کردم و نگفتم که آن چیزی که قرار است موقع مرتب کردن اینجا با خیال راحت پیدا کند و یک گوشه بگذارد رو چه قدر دوست دارم....
یکمرتبه یکی از خادم ها جیغی زد و گفت:
- وااااای بچه ها... یکی از زائر ها اینو جا گذاشته...
میان چهره اش ترکیبی از ناراحتی و تعجب بود، انگار نه انگار که جاماندن هزاران جانماز میان حسینیه ها امر روزمره ای است، چند ثانیه طول کشید تا ارتباط میان حرفش و گمشده ی خودم را درک کنم....
وقتی میان دستانش جانماز کربلایی خودم را دیدم، فهمیدم که بیخود فکر کرده ام... بودنش هیچ وقت برایم عادی نمی شود... این قدر که دلم می خواهد بروم و بغلش کنم و در آغوشم بفشارمش و بگویم دیگر هیچ وقت از جیبم بیرون نرود و همیشه اینجا کنارم بماند....
.
.
.
.
.
.
.
.
همیشه اینجا کنارم بماند.....
پ.ن: تنگی ها و گرفتگی هایش می آید تا زیر گلویم... ولی من هنوز هم به این مدل بهانه گیری های دلم افتخار میکنم....