نظرمان درست بود، بهتر بود کوثر می رفت و فلسفه می خواند!
و شاید بهتر بود من هم می رفتم سراغ یک رشته ای مثل "ریاضیات محض" تا یک پنج شنبه ای (مثل امروز) می نشستم و از صبح تا شب با مشتقات و معادلات مثلثاتی سر و کله می زدم و حد می گرفتم تا نتوانم با خیال راحت به سان بچگی هایم زیر پتویم بخزم و از صبح کتاب بخوانم و دل پریشان حالم را پریشان تر کنم و در نهایتش هم وبلاگ کوثر را باز کنم و مطلب هایی که خیلی وقت است نوشته و من نخوانده ام را بخوانم و همزمان که فکر می کنم چرا "وبخوان" مدیریت وبلاگم خبر به روز شدن کوثر را نداده به این فکر کنم که همان بهتر بود می رفت و فلسفه می خواند.... بعد دوباره کتابم را باز کنم و آرزو کنم که قیچی دیگر اس ام اس ندهد و من را از میان خطوط مشکی رنگ کلمات دوست داشتنی ام بیرون نیاورد....
راستی مگر چیزی هم از خواندن یک کتاب قطور زیر پتویم (به سان همه ی روزهای کودکی ام) لذت بخش تر هست؟
پ.ن: این عکسه رو دوست دارم! :)