ظرف غذایم گم نه! ناپدید! غیب شده! این مدرسه را زیر و رو کرده ام! نیست که نیست...
آخرش خسته، بعد یک ساعت توضیح دادن به خانم شمس که بابا جان فلان جا بود، حالا دیگر نیست! ناامید از زمین و زمان نشسته ام روی پله های جلوی ناهار خوری.
روی پله ها پر از توت ها سالم و له شده بود که کنارشان زدم و نشستم، دستم را گذاشته ام زیر چانه ام و جسیکا* را که این طرف و آن طرف می رود را نگاه می کنم و دور و برم تلپ تلپ، توت رسیده می افتد و کم مانده گریه ام بگیرد ....
فکر می کنم، آخرین زنگ ناهاری که اینجا نشستم، آن زمانی که ظرف غذایم هنوز پیشم بود. حتی یکدانه از این توت ها هم نرسیده بود که با هر وزش نسیم روی زمین بیفتد....
مگر زمانی دورتر از یک هفته پیش بود؟
حسن ختام، صحنه ی غمگینم جایی است که برای خودم "ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست" زمزمه می کنم و فکر می کنم آیا افسردگی ای به نام "افسردگی روز بعد از تولد" هم وجود دارد یا نه....
* جسیکا: گربه ی جلوی ناهارخوری، که بعد از چند بار که دنبالش کردم باهم دوست شدیم، از آن به بعد هر بار می گفتم:"جسیکا برو زیر اون 206 قرمزه بشین تا صدات کنم" بدون چون و چرا میویی می کرد و زیر 206 می رفت، نامردی نمی کردم و قبل از راهی شدن به طرف نمازخونه صدایش می کردم که :"حالا می تونی بیای بیرون... "و می آمد.....:(