سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک :

دیروز رفته بودم مدرسه،

مدرسه ی خودمان،

یک لحظه در و دیوارهایش را نگاه کردم، فهمیدم خیلی طول می کشد تا خاطراتم یادم بیاید.

خیالم راحت شد، نگران بودم یک روز که برگردم نتوانم راحت میان راهرو ها،

خوب و خانوم،

راه بروم.

و آخر کار به جایی برسد.

که باید میانشان بالا و پایین بپرم.

تا دلم.

آرام شود.

دو:

امروز خسته بودم،

گردنبندم را گرفتم دستم.

دستم را گذاشتم زیر بالشم،

بالشم را گذاشتم زیر سرم،

تا خوابم ببرد.

حالم خوب بود،

وقتی فهمیدم،

گرفتن گردنبدم میان دستانم،

یک تکلّف زورکی نیست،

یک عادت خوب زندگی است.

سه:

می گفت؛

شانزده - هفده سال،

دروغ است،

وقتی حالا فقط 5 سالمان است.

حالا حالا ها بیست ساله نمی شویم.

فکر کردم،

شاید من هم،

همان روز که یادم نیست کی بود،

زنگ پروژه،

جلوی در امورمالی مدرسه،

متولد شدم،

و حالا حالا ها بیست سالم نمی شود....

چهار:

نشسته ام،

سوالات امتحانی معلم پرورشی مان را چک می کنم،

و نقطه نظراتمان را راجع به تغییرات جدید کتاب ها ارائه می دهیم،

قیچی قرار است برای تولدم تخته وایت برد بخرد.

آخر هنوز بلد نیستم خوش خط بنویسم...

پنج:

حس خوبی ندارم؛

که روز تولدش،

از صبح نشسته ام و جغرافی خوانده ام.

دلم می خواهد،

برویم یک گوشه،

دوتایی باهم،

شمع فوت کنیم.

مانده ام تا کی؟

این تاریخ ها را یادم می ماند؟

شش:

کسی می گفت:

"تا همیشه"

همیشه اش تمام شد به گمانم...

من می گفتم:

"تا هیچ وقت"

هیچ وقت شامل محدوده ی زمان نمی شد....

ماندم، شاید....

هفت:

خوشحال بودم،

که خیلی وقت است،

موقع حل کردن سوال های ریاضی،

و معکوس کردن توابع،

و اثبات روابط لگاریتمی،

با حرص میان دندان هایم فشارش نمی دهم،

هشت:

گردنبدم،

امروز،

سه،

ساله،

شد.....

نه:

دفعه ی دیگر،

که ناخودآگاه فهمیدم که میان دست راستم گرفتمش،

از بودن همیشگی اش،

خدا را شکر می کنم،

مثل امروز،

مثل دیروز،

مثل فردا ....

ده:

ه م ی ن....

پ.ن:  غ ر و ب  کرد....

پ.ن: آن شب تا صبح تکان نخوردم، تخت های دو طبقه شان خیلی خیلی صدا می کردند... آخ خدایا... دارم ب ز ر گ میشوم.....


+ تاریخ جمعه 92/2/6ساعت 9:41 عصر نویسنده polly | نظر