رفته ایم یک جایی نزدیک بلند ترین نقطه ی مدرسه، پشت دیوار های حیاط، باغ انگلستان را خیلی راحت می شود دید. سبز است خیلی سبز. عبدو می گوید اصلا انگار نه انگار که یک ماه پیش هیچی نداشت و خشک و خالی بود.
مشاور پیش دانشگاهی به عبدو گفته که پشت در منتظر بماند تا تلفنش تمام شود و برای مصاحبه صدایش کند. من دوشنبه که عبدو غایب بود رفتم مشاوره. به نظرم مسخره بود از کلاس روان شناسی بیرون آمدم و چهار طبقه را بالا رفتم تا به کسی، خودی را نشان بدهم که "من" نیستم... می فهمید؟
قبل از من ارباب توی اتاق مشاوره بود. ایستاده بودم میان خط های کاشی های پیش دانشگاهی این طرف و آن طرف می رفتم و با خودم فکر می کردم چه می پرسد و چه بگویم. فکر می کردم می توانم یکمرتبه در را باز کنم و بگویم. برایم مهم نیست که بیایم بنشینم پشت نیمکت های پیش دانشگاهی، برایم مهم نیست که قرار است کنکور بدهم، برایم مهم نیست که چه کارنامه و رتبه و ترازی از طبقه ی پایین برایشان منتقل می شود، بهش بگویم تنها چیزی که برایم مهم است اینه که باید یاد بگیرم مقابل وسوسه ی جست و خیز کردن بایستم و به جایش راه بروم.
توی اتاق که رفتم، پرسید چه رشته هایی دوست داری؟ گفتم از حقوق و روان شناسی بیزارم. مثل یک حشره شناس آماتور یک گونه ی جدید کشف کرده باشد نگاهم می کرد. ذوق زده و متعجب. دختری که رشته اش انسانی است و قبل از هر چیز می خواهد از کلاس روان شناسی فرار کند و چهار طبقه بیاید بالا! مگه چیزی از این عجیب تر هم می شود؟از آن عجیب و غریب تر اینکه به عشق جامعه شناسی و تاریخ نشسته اینجا! مگر گونه ای از اینی که هست حیرت انگیز تر پیدا می شود؟
حالا من ایستاده بودم جایی نزدیک بلند ترین نقطه ی مدرسه و عبدو برای مشاوره توی اتاق بود. از همان بالا بچه ها را نگاه می کردم و حیاط را که دقیقا با آسفالت های بالا و پایینش مثل یک لحاف وصله و پینه بود. بچه ها دبیرستان از این بالا ریز و کوچولو بودند و جانماز به دست به طرف نمازخانه می رفتند و سیل دبستانی هایی که از نمازخانه برمیگشتند و بدو بدو می دویدند که به کلاس هایشان برسند. حسرت می خوردم که باغ سبز و شگفت انگیزی که انگلستان با نامردی ادعای مالکیتش را کرده فقط یک دیوار با مدرسه فاصله دارد. فقط به اندازه ی یک دیوار کوتاه فاصله می افتد میان آسفالت وصله پینه و زمین چمن آن طرف.
به عبدو قبل از اینکه برود توی اتاق گفتم، اگر بتوانیم بریم و روی سقف کلاسهای طبقه پایین بایستیم از همان جا هم خیلی راحت می تونیم توی خاک انگلستان بپریم. عبدو سیم خاردار ها را نشانم داد و گفت:" اونا رو چه کار کنیم؟" حالم بهم خورد از استعمارگر پیر با آن سیم خاردار هایی که مدرسه و باغ پشتش را شبیه پایگاه نظامی کرده بود.
با خودم فکر می کردم، کاش ما بچه بودیم. از این دیوار کوتاه رد می شدیم و توی باغ می پریدم. دست همدیگر را می گرفتیم و میان درخت ها پیچ می خوردیم و می دویدیم.
عبدو هنوز توی اتاق مشاوره بود. دارم فکر می کنم واقعا بهم چی می گن که این قدر طول می کشه. وقتی من برای مشاوره رفته بودم قبلش دو نفر بهم گفته بودند که رنگم پریده است. خندیده بودم. می خواستم همان جا به مشاور پیش دانشگاهی بگویم که رنگم پریده، مثل آن روزهایی که سوم ب ای بودم و معلم فیزیکمان با یک تعبیر لطیف بهم گفت:"چه قدر رنگت پریده، مهتابی شدی!" و من خندیدم و با رضایت نامه ی دست خط خانوم کلاهدوز رفتم درمانگاه و یک زنگ کامل خوابیدم! نه مثل معلم روان شناسی مان که برگشت گفت:"رنگ پریده، زردمبو شدی..." و درمانگاهی که وجود نداشت.باید حتما از جناب مشاور می پرسیدم که "زردمبو" بهتر است یا "مهتابی" . بعد برایش توضیح بدهم که دنبال علت این پریدگی رنگ نرود، خودم دلیلش را می دانم فیزیولوژیکی نیست، قطعا روان شناسی هم نیست...
عبدو از اتاق بیرون می آید، باهم از پله های می رویم پایین و برایم تعریف می کند که چه قدر حرف زد و تضعیف روحیه کرد. دفعه پیش که عبدو غایب بود تنهایی از پله ها پایین اومدم. به حیاط که رسیدم سرویس های راهنمایی توی حیاط بودند، برگشتم که از یک آدم خیّر چادر بگیرم و برگردم سرکلاس. جلوی در طبقه سوم که ایستاده بودم یک دفعه دلم ریخت. برای عبدو تعریف نمی کنم که سر مشاوره با من چه حرف هایی زد و چرا دلم ریخت....
به باغ پشت مدرسه فکر می کنم و به اینکه "جنات تجری به تحت الانهار" خداوند بی نهایت بزرگ تر است و آنجا هیچ استعمارگر پیری نیست، هیچ آسفالت وصله و پینه ای هم نیست. تازه پسوند "خالدین فیها" یش از همه بهتر است شاید یعنی ما توی بهشت خیلی بچه ایم، دست همدیگر را می گیریم و میان درخت ها پیچ می خوریم و .....
پ.ن: بعد از ظهر چهارشنبه با زهرا و قیچی داریم می ریم که اونا برن مترو، من برم سر شریعتی بایستم که بیایند دنبالم. چشمم به کاشی های پیاده روی کنار مدرسه می افتد حالم بد می شود. یادم می افتد که چرا اون روز برای آزمون مبتکران خواب موندم و نیومدم مدرسه، حالا هر کی می خواد هر تحلیلی بکند، دلیل این یکی هم فیزیولوژیکی نیست... قطعا روان شناسی هم نیست....
پ.ن: باید امروز بروم مهد به عنوان یکی از نونهالان بزرگ شده در آن فضا بپرسم آیا هنوز این اراجیف "اینجا مهد روشنگر، مهد بچه های خوب" را یاد بچه ها می دهند یا نه، حضرت محترم اخوی هنوز هم مدام برایم می خواندش! انگار نه انگار که از آن روزها 12 سال بزرگترم!