از تختم بیرون می آیم و با خودم می گویم:"پس چرا صبح نمی شه؟ این ساعت خیال زنگ زدن نداره؟"
فکر می کنم به جای اینکه اون بیدارم کند، خودم باید بلند شوم و بیدارش کنم، من که بیدارم! میان بیداری هایم چند تا خواب درهم برهم هم دیدم. توی خوابم هنوز عید نشده بود و داشتم قیچی را نصیحت می کردم تکلیف های عربی اش را زودتر بنویسد و تحویل بدهد. بچه های داشتند مدرسه را تزیین می کردند و این طرف و آن طرف می رفتند. به قیچی گفتم:"امسال چه قدر زود گذشت! مگه همین چند روز پیش عید نبود؟" ولی ته دلم از آمدن دوباره اش خوشحال بودم.
از تختم پایین که می آیم. می بینم ساعت موبایل قدیمی مامان رو که قراره سه و ده دقیقه بیدارم کند رو جلو نکشیدم. خنده ام می گیرد. به یاد همه ی شب های طولانی زمستان که انگار میان تکلیف های من زودتر و سریع تر صبح می شد هنوز ساعت چهار را سه نشان می دهد. ساعت سه و هفت دقیقه قدیم است که موبایل را خاموش می کنم و نمی گذارم"دعای عهد" بخواند و بیدارم کند. من که بیدارم... اون که عشق نداره، برایش رواست... بذار بخسبه...
کتاب جامعه ام را در می آورم. اول های درس دومم که فکر میکنم دلم نمی خواهد صبح بلند شوم و مدرسه بروم. اصلا دلم نمی خواهد چشم هایم را بیشتر از این باز نگه دارم! بهشان می گویم": تا صبح بهتون گفتم بخوابین! چرا گوش نمی کردین؟"
.
.
.
بیدار که می شوم. ساعت نه است. ظرف غذا و تغذیه ی زنگ تفریحم روی اپن آشپزخانه است و مامان رفته دانشگاه، دلم می سوزد که همین طور بیهوده آنجا منتظر من مانده اند... دیروز که جلوی پله های ناهارخوری زیر باران ایستاده بودم فکر نمی کردم که کار به اینجا بکشد، فقط سر کلاس منطق وقتی معلممان گفت برای اینکه درس یادتان بماند، گوشه ی کتابتان باران امروز را بنویسید. با خودم فکر کردم من بعدا خیلی بعد از این به روزی که این باران وحشیانه آمد چطور نگاه می کنم؟
بیشتر از این ها هم زیر باران ایستاده بودم، ولی این باران وحشی بود... انگار می خواست سقف آسمان را بشکافد.... اینکه توی فیلم ها مردم چندین ساعت زیر باران می ایستند و آخرش با خیال آسوده به یکدیگر لبخند می زنند از من بشنوید... دروغ است!
.
.
.
قدیمی ترین "همشهری داستان" ی را که دارم از کتابخانه ی لبریزم بیرون می کشم تا یادداشت سردبیرش را بخوانم. یادم می آید خیلی وقت پیش این یادداشت سر یک کلاسی که یادم نمی آید چی بود! فقط از سلسله کلاس های تمام نشدنی دوم ریاضی بود خواندم و به صاحب مجله که ضحی بود گفتم تا وقتی یکی عین همین برایم نخرد، مال خودش را پس نمی دهم! ضحی هم گفت که مال خودت....
با خواندن دوباره ی یادداشت سردبیر می خندم و یک کمی از قلم صریحش می ترسم. آخر یادداشت نوشته است:"یادم می افتد که کلاف های تو در توی روابط انسانی را که باز کنند، معلوم می شود سرنوشت یک عالم آدم به هم گره خورده، ولی در شلوغی کلاف ها معلوم نیست. یادم می افتد که سر نخ ها را که بگیرند و از درون پیچیدگی ها آزاد کنند، خیلی از ما با هم آشنا در می آییم."
خنده ام می گیرد. احساس می کنم روح یادداشت سردبیر را میان دستانم گرفتم و لمس می کنم...
.
.
.
امروز ، 27 فروردین 92، شانزده سالگی ام به شمارش معکوس افتاد...
می دانم دلم برایش تنگ می شود... خیلی تنگ ...
.
.
.
می روم عربی بخوانم...
ولی هنوز هم فکر میکنم عید امسال نیامده، من می دانم وقتی اردیبهشت بیاید آسمان حسابی آفتابی می شود، آن وقت "من" صبح ها بیدارم... و شب ها رویا می بینم... نه بر عکس....
پ.ن: این کوچولو هر روز بعد از مدرسه میان بک گراند موبایل به من خوش آمد می گوید تا من هم با ذوق بگویم:"ممنونم عزیــــــــز دلم......" و دلم بخواهد برای یک بار هم که شده گل را از دستانش بگیرم و یک دل سیر لبخندش را نگاه کنم...
پ.ن: خدا را شکر... خیلی شکر ... :)