سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زنگ پیامکم را صدای یک گنجشک گذاشته ام...

هرچند وقت یکبار که صدایی نمی کند و گنجشکی نمی خواند، رو به گوشی بی جان و بی احساسم می گویم: "عندلیبان را چه پیش آمد؟ هزاران را چه شد؟"

بعد بلند بلند به ذوق ادبی خودم لبخند می زنم...

پ.ن: بعد می گویید دیوانه نباش.... آخر وقتی شعر خواندن برای یک گوشی موبایل این قدر ذوق دارد، چرا باید خودم را از لذتش محروم کنم؟

پ.ن: یاد اولین روزهای سوم راهنمایی ام می افتم، که جامدادی عبدو را مثل تلفن کنار  گوشم می گرفتم و بلند بلند توی راهرو حرف میزدم... آن چند وقت بچه های سوم ب برای دسترسی به همین یکدانه جامدادی و حرف زدن با شخص محبوب و مورد نظری که پشت خط بود سر و دست ها می شکستند! باید می دید کسانی را که به حرف های مخاطبشان بلند بلند می خندیدند و ذوق می کردند و قرار می گذاشتند که زنگ تفریح کجا بروند یا به بقیه می گفتند گوش ندهند چون صحبت خصوصی است و من هم  هر چند لحظه یکبار اعلام می کردم که هر جامدادی ای به غیر از جامدادی عبدو فاقد ارزش تماس برقرار کردن است...

چند وقت بعد از آن وضعیت پیشرفت کرد و با ماشین حساب تلفن بازی در آوردیم... آن وقت شماره هم می گرفتیم! حتی حتی...!


+ تاریخ جمعه 92/1/23ساعت 8:3 عصر نویسنده polly | نظر