سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شب بعد از جشن تولد حضرت زهرا س صبح اول وقت، یک نفر صدایم زد. رفتم بیرون چادر، دیدم یک طلبه است؛ با عبا و عمامه.

گفت:"شما مسئول گردانی؟"

گفتم:" نه حاج اصغر مسئوله"

اصغر گفت:" نه، خود آقا مسئول گردانه."

طلبه گفت:"بالاخره کی مسئوله؟

گفتم:"امر کن؛ ما باهم هستیم. هر دو مسئول گردانیم."

گفت:"شما دیشب اینجا بودی؟ دیدی این گردان رقاصی می کرد؟"

اصغر گفت:"سردسته رقاص ها خود این آقاست!"

طلبه گفت:" این کار شما اشکال شرعی داره."

گفتم:"هیچ اشکالی نداره. ما فقط دست زدیم و شعر خوندیم تو مدح ائمه اطهار."

گفت:"شما یه دلیل بیار که اشکال نداره."

گفتم:"چرا من دلیل بیارم؟ تو شکایت داری. این جا زمین منه، گردان منه، تو دلیل بیار که اشکال داره؟"

گفت:"من می گم اشکال داره."

من یکدفعه قاتی کردم. گفتم:" اصلا درست هست یا نیست به شما چه مربوطه؟ اگر یه دفعه دیگه پات رو بذاری این جا به مولا قسم..."

طلبه شاکی شد. عصبانی راهش را کشید رفت. البته نیتش خیر بود و قصد ارشاد داشت.

....

یک روز به خانه محمد تیموری رفتم. مجلسی بود که من هم با جمعی از رزمنده ها در آن شرکت کردم. آن جا حاج حسن آقای خمینی را دیدم و جریان کف زدن را برایش گفتم و از ایشان خواستم از حضرت امام تکلیف را بپرسند و امام در جواب سوال من فرمود:" با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی/ تا بی خبر بمیرد در درد خود پرستی. به این دوستان اهل حال بگو اگر در خونه ی اهل بیت رو زدین، برای من هم دعا کنین."

***

وقتی واضح ترین خاطره ی بچه های این روز ها از جنگ همان اخراجی ها یک تا سه است. گاهی باید به "کوچه ی نقاش ها" پناه برد...

اخراجی ها واقعی و بدون اغراق میان کوچه نقاش های بزرگ شدند. آقا سید می گفت این بچه ها دُر هایی هستند که میان لجن افتاده اند کسی باید بیاید دستشان را بگیرد و من می گویم دستشان را بگیرد و ببرد جایی میان آسمان، شبیه زمین های خونین شلمچه...

دست گیرنده ها آدم هایی بودند که دُر های میان لجن را می دیدند بی شک و به همرنگی این دنیا عادت نکرده بود دل هایشان...

این هایی که می گویم شعار نیست!

آهای هم نسلی! تاریخ جنگ را باید خواند...  اگر دنبالش نرویم و پیدایش نکنیم هر آنچه می خواهند میان نگاهمان خواهند گذاشت و آن وقت آخرت به کنار، وقتی در خوابیم دنیایمان را هم می ربایند....

"این یک معرفی نیست! این یک دستور است! کوچه ی نقاش ها را باید خواند!"


پ.ن: آخ که چه قدر دلم گرفت موقع خواندن... رفقا یکی یکی شهید شدند و فقط آقا سید ابوالفضل ماند و وظیفه "زینبی" را بر عهده گرفت....

پ.ن: مصاحبه ی سید ابوالفضل کاظمی پس از چاپ کتاب. (کلیک)

پ.ن: بدون شرح(کلیک لطفا!)

دلخور نوشت: ممنونم از اینکه تعداد نظراتم یک صدم بازدید هامه.. شاید  وظیفه خواننده انگیزه دادن به نویسنده باشه! کسی چه میدونه؟(یک صدم یه اغراق نیست! یه آماره... 100 بازدید در روز (بلکه بیشتر) و فقط یک نظر!!)


+ تاریخ چهارشنبه 92/1/14ساعت 11:48 عصر نویسنده polly | نظر