مقدمه ی اول: گاهی اوقات میان بعضی خاطرات جنگ از بعضی فرمانده ها حرصت می گیرد! که چرا سر کسی که دو دقیقه بعد شهید شد فریاد زد یا چرا به کسی با خشونت دستور داد کاری را انجام بدهد و از معطل کردن او هم رنجید، بدون اینکه توجه کند او تا چه اندازه مجروح است یا تا چه اندازه کودک ...
جواب این است که گاهی در آیین فرماندهی، آن هم میان جنگ حکم این است که قاطع برخورد کرد. درست هم هست و قانع کننده و نتیجه بخش.
مقدمه ی دوم: ....حاج همت آن قدر روح بلندی داشت که هیچ موضعی نگرفت و مخالفت نکرد. اگر توی دلش حرف مرا نپسندید رو نکرد و خیلی آرام و فروتن برخورد کرد. دست او را می بوسم؛ فرماندهی بود که موقع فرماندهی، حالش و مرامش عوض نشد. هیچ وقت به ما نگفت من فرماندهم، چنین و چنان کنید.
و فقط خدمت کرد و ....(کوچه ی نقاش ها؛ خاطرات سید ابوالفضل کاظمی؛ ص 255)
نتیجه: قیاس منتج است! فرمانده بودن یک چیز است، حاج همت بودن یک چیز دیگر....
پانوشت: میان مسئولیت هایی که به گردن می گیریم یا به گردنمان می اندازند تا چه اندازه بعضی رفتار ها را برای خودمان مجاز می دانیم؟ تا چه اندازه فرمانده ایم؟ تا چه اندازه محمد ابراهیم همت؟
پانوشت دوم: کسی می گفت: "شاید چشم همت رفته باشد؛ نگاهش اما هست… سرداری که پیشانی بسیجی ها را می بوسید، نشد رزمنده ها پیشانی اش را ببوسند… نشد!"
پانوشت سوم: یاد اینجا می افتم.
پ.ن: نمی دونم قیاسم در چه حد درست است. لطفا انتقاد کنید.