به خودم می گویم که لوس شده ای... تقصیر رایحه همان چفیه است که یادم آمد... حواسم را پرت کرد، جملات عصا قورت داده ام را بهم ریخت و گفت: اینها که می نویسی عشق ندارد، عاشقانه بنویس... چه کار کنم که آمد و همه ی معادلات کلماتم را بهم زد، چه کار کنم که نشاندم همان جا گوشه ی اتاق کنار شوفاژ و گفت این کارهایی که می کنی عاشقانه نیست.... عاقلانه است.... خود همان رایحه بود که مثل آن روز توی مسجد مغزم را فلج کرد. من که تقصیری نداشتم، من داشتم می نوشتم، حتی داشتم از نوشته هایم ابراز بیزاری می کردم.... او بود که آمد صفحه ی دفترم را کند. تا کرد گذاشت گوشه میز و گفت عاشقانه بنویس.... حالا که سردرگم اینجا نشسته ام و خطاب به خودم آوای چه قدر لوسی سر میدهم... میان افکارم چرخ میزند و ندامت کنان می گوید عاقلانه زندگی می کنی.....
پ.ن: آخ که بهشت چه قدر جای خوبی است....