باید بزرگ تر بشوم. زین پس.
میشداغ که بودیم، یک خبر باعث شد که توی راهِ رفتن به نمازخانه میان خاک های بیایان بالا و پایین بپرم و رو به ماه که آن شب یک قرص کامل بود داد بزنم و از خدا تشکر کنم! چند تا از دخترهایی که خیلی آرام و متین در حال برگشتن بودند بدجوری نگاه کردند، سرعتم را بیشتر کردم تا از محدوده ی دیدشان خارج شدم.
میشداغ خیلی بیابان بود، آسمانش هم خیلی ستاره داشت، هر وقت می خواستی می توانستی رو کنی به آسمان و تا میتوانی داد بزنی! تهران اما خیلی تنگ و تو در تو است. صدایت که کمی بالا برود به محدوده ی حکومتی کس دیگری وارد می شود.
حالا مانده ام میان همین شهر و بزرگ می شوم، شاید سخت تر... شاید بهتر...
***
سال 91 تمام شد و سالی که در پیش است گیج و سردرگم و مبهم است. اما وعده ی خدای مهربانمان مثل همیشه حق.
"و بشارت ده به صبر کنندگان..."
***
به قول یک خاطره ی جنوبی که خواندم و مال خودم نبود.
" کاش اینجا، میشداغ بود...."
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پ.ن: مانده ام چرا این روزها تا می آیم بنویسم زلف قلم گره می خورد به جنوب و ....
پ.ن: من خوبم، خیلی خوب. شما دعایم کنید، خیلی دعا....:)