سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

خواب می دیدم جنوبم، خرمشهر باران باریده همه ی خاک ها گل شده. هنوز پادگان دژ خرمشهریم. منتها دژ خرمشهر را بازسازی نکرده اند و مثل زمان جوانی اش است. هنوز رزمنده ها به یک سمت بیابان حرکت می کنند، انگار جایی آن طرف تر از محدوده ی دید ما حاج ابراهیم همت هنوز مشغول سازماندهی نیرو هایش است. با یکی از رزمنده ها حرف میزنم حتی. می بینم علاوه بر بچه های مدرسه با چادر های مشکی پسرهایی همسن و سال ما با لباس های خاکی از پادگان بیرون می آیند .

همه هستند. قیچی هم هست، زهرا و عبدو هم هستند. حتی محدثه هم آمده. با خودم می گویم دیدی زود نگذشت؟ تازه فردا سوار قطار می شویم، تا فردا هم یک عالمه وقت هست. دور و برم را نگاه میکنم ببینم بچه های روشنگر کجا هستند، فکر میکنم حتما بچه های دو دوره بعد از ما را امسال آورده اند، دنبال یک آدم آشنا میان دختر ها می گردم... با خودم فکر می کنم مربی هایی که آورده اند چه کسانی هستند؟ بی شک معلم پرورشی قدیمی شان که دفعه پیش توی کوپه شان نشستیم امسال نیامده... اصلا انگار یکسال تمام است که میان پادگان دژ خرمشهر زندگی می کنم. می گویم سوار قطار که شدیم باید بروم کوپه ها را بگردم. شاید معلم پرورشی روشنگر که وقت رفتن شماره اش را گرفتم و یادم رفت یادداشت کنم میان همان کوپه هاست. شاید دوباره در همان اولین دیدار یک کتاب دست نوشته های شهید علم الهدی را به دخترکی که یکدفعه در کوپه شان را باز کرده هدیه کند. اصلا شاید دست نوشته های کتاب دیگر تکرار ی نباشد. شاید شهید سید حسین علم الهدی مثل حاج همت که همچنان مشغول مبارزه است هنوز جایی میان سنگرش می نویسد"من در سنگرهستم..." و من توی همان کوپه ی روشنگری ها با صدای بلند برای فلفل می خوانم: " من در سنگر هستم...."

یادم می افتد خیلی وقت است تهران زنگ نزده ام، این طرف و آن طرف دنبال خانم عرفانی می گردم تا گوشی را بگیرم. منصوره از یکجایی پیدایش می شود و می گوید سلام رسانده و گفته: " بگو حالش درست مثل آب و هوای خرمشهر است" از پنجره ی اتوبوس که تمام طول سفر آرزو می کردم که بزرگ شود و از مینی بوسی به اتوبوسی برسد( و گویا حالا شده) آسمان خرمشهر را نگاه میکنم و می گویم" اینجا که خیلی ابری است..." منصوره حرفی نمی زند و می رود. من همچنان دنبال خانم عرفانی و گوشی اش می گردم. پیدایش که می کنم گوشی خودش را دستم می دهد. فکر می کنم یعنی گوشی مدرسه کجاست؟

رفته ام نشسته ام یکجای خلوت ته اتوبوس و از پنجره آب و هوای ابری و بارانی خرمشهر را که لحظه به لحظه از ما دورتر می شود را نگاه میکنم. می گویم:" حال آسمان اینجا  زیاد خوب نیست. هوایش بارانیِ بارانی است... این قدر که همه ی خاک ها را گل کرده. دیگر حتی یک لحظه هم نمی توانیم کفش هایمان را در بیاوریم..."

خانم عرفانی را نگاه میکنم که دارد قرآن می خواند. اتوبوس کمابیش خالی است. یاد شارژ گوشی مدرسه می افتم و می گویم:" میشه شما زنگ بزنید؟" بعد احساس میکنم به اندازه ی سال ها از تهران دور بوده ام...

خرمشهر هنوز دارد باران می بارد. همه ی خاک ها گل شده و اگر کفش هایمان را در بیاوریم، شاید برای همیشه داخلش فرو برویم. شاید یک روز برگشتم میان خرمشهر و دیدم مسجد جامع شده مثل عکس کتاب تاریخ... شاید دیدم که خرمشهر هنوز همان شهر خون و قیام است، بدون اینکه آسمانش مدام ببارد، انگار دل خرمشهر هم خیلی گرفته... کسی باید برود توی گوشش بخواند که  از حاج همت ها و حسن باقری ها و علم الهدی ها فقط ردپا نمانده خودشان همینجا مشغول مبارزه و منتظر نیروهایشان اند....

فکرم این است که موقع برگشت حتما کوپه ی روشنگری ها را پیدا کنیم و ساعت ها داخلش غرق شویم... حتما از خانم حاج حسینی بخواهم که من را یکروز ببرد پیش آن پیرمردی که توی 45 روز مقاومت خرمشهر بوده و من خاطراتش را بنویسم و کتاب کنم، اصلا خدا را چه دیدی شاید "آقا" هم کتابم را خواندند. شاید مثل "نورالدین پسر ایران" اول کتابی که نویسنده اش منم نوشتند...

خواب می دیدم جنوبم، خرمشهر باران می بارد و همه ی خاک ها را گل کرده. قرار است کفش هایمان را در بیاوریم و برای همیشه داخلش فرو برویم....

.

.

.

.

.

.

.

پ.ن: این عکس های کلیشه ای جنوب میان صفحات وب، حالم را بد می کند...این پست عکس ندارد...

پ.ن: می دونین چیه؟ یه حس خوبی دارم از این حضور، با این سکوت...


+ تاریخ پنج شنبه 91/12/24ساعت 5:58 عصر نویسنده polly | نظر