یکی از پیچ های جاده ی زندگی است که از روز بعد از 16 سال و 8 ماهگی ام می گذرد، بزرگ می شویم میان همین پیچ ها، شاید تعجب نکنید ولی من گاهی از عدد 16 ای که به سنم نسبت می دهم حیرت زده می شوم.
وقتی از خانه بیرون می آیم، کوثر هنوز به پیچ جاده می خندد من هنوز به غروب روز پنج شنبه فکر می کنم، هنوز هوا بد است. نفسم می گیرد.
هدی قرمز می شود، نفسش می گیرد. دستش را می گذارد روی قلبش، نفس عمیقی می کشد و با یک انرژی دوباره شروع می کند به بلند بلند خندیدن، قلبش حق دارد بگیرد با این خنده ها. به نرگس می گویم که بدون عینک دوستش ندارم، لنز چشم هایش را روشن تر کرده گویا، ولی موقع خندیدن مانع برق چشم هایش نمی شود.
باید به کسی بگویم، برایم یک بغل گل نرگس بگیرد. چند بار توی سرویس از کنار هر گل فروشی که رد می شدیم روی کله ملیکا می پریدم و می گفتم صدایش کند تا برایمان یک بغل نرگس بیاورد. چند وقتی است نه حوصله ی گل فروش ها را دارم نه حوصله ی ملیکا را. فقط گل های نرگس را نگاه می کنم.
امروز می خواستم برای کوثر گل نرگس بخرم، خیابان باز هم شلوغ بود، بدون وقت برای ایستادن. گاهی با خودم فکر می کنم که چرا نرگس ها را جایی وسط چهار راه درست جلوی جلوی چشم هر کس که رد می شوند می گذارند و مگر گرفتن یک بغل گل چه قدر طول می کشد که ترافیک همیشه سنگین خیابان نمی تواند منتظرش بماند؟
قاب پشت موبایل زینب هنوز همانی است که یک روز صبح توی حیاط مدرسه نشانم داد. زینب هم همان زینبی است که آخرین روز مدرسه کنار همدیگر عکس انداختیم، نیکی هنوز همان بغل دستی اول دبیرستان زینب است که توی سر و کله ی همدیگر می زدند و کلاس را به هم می ریختند و جامدادی را توی صورت همدیگر می کوباندند. من همانی ام که میز عقبی از خنده روده بر می شدم.
عارفه هنوزهمان قدر عارفه هست که بداند، تا وقتی من هستم کسی نمی رود. من به تبحر خودم پنج شنبه ها بعد از ظهر وقتی دست خاله معین را می گرفتم و علاوه برهمه ی کارهایش نمی گذاشتم برود ایمان آوردم. به نظر شما ذوق آور نیست وقتی می فهمی کسی یادش می ماند تو چه خصوصیتی داشتی؟ گاهی اوقات به این چیزهای ساده خیلی افتخار می کنم...
ضحی هنوز همان قدر ضحی است که من برایش جیغ های 13 سالگی ام را بزنم و کوثر همان قدر کوثر که سه سال پیش همین روزها من را نائل به مقام خواهری اش کرد...
و این یکی از پیچ های جاده ی زندگی است که از روز بعد از 16 سال و 8 ماهگی ام می گذرد، وقتی از ماشین پیاده می شوم سرم را که بالا می گیرم ماه را می بینم. کمتر از نیمه است... با خودم می گویم: ماه کامل نه... شاعران بزرگ به همین ماه نیمه چه می گویند؟
از خانه که بیرون می روم کوثر خواهش می کند بیایید آدم های خوبی باشیم، آنوقت لااقل بهشت که برویم، دوباره دور هم جمع می شویم... من عکس روی گوشی ام را به نرگس و عارفه هم نشان دادم. آن دختر گل به دست از پشت سر، همان همبازی بهشتی ام بود... چند وقتی بود توی دنیا گمش کرده بودم...
راستی ما همدیگر را میان این جاده های پیچ و واپیچ زندگی پیدا کردیم؟ مگر نه؟
پ.ن: و من هنوز نمی دانم چرا غروب هر پنج شنبه گریه ام می گیرد. برایم بنویس شاعران بزرگ به ماه کامل چه می گویند؟
پ.ن: امروز ده سال بعد از اولین باری است که قیچی را دیدم، وقتی 17 سالش می شود....
پ.ن: دو ی اسفند نود و هشت من معلم شده ام؟ علی حالا فقط سه سالش است.... آن موقع ده ساله می شود به گمانم.....