در را باز کرده می کوباند به صندلی ام تا بروم آن طرف و نگاه کند ببیند کسی داخل دستشویی دبیران مشغول روان شناسی خواندن هست یا نه. اطمینان می دهم که آخرین موجود زنده ی منطقه خودم هستم و فراتر از اینجا کسی ننشسته، حق دارد بیچاره از صبح هر دری را که باز کرده یکنفر کتاب به دست، مشغول بلند بلند خواندن بوده.
اطمینان می دهم من آخرین نفر هستم که دنج ترین گوشه را پیدا کردم و یکی از صندلی های اتاق مشاوره را کشانده ام تا داخل آشپزخانه و درست کنار اجاق گاز برای خودم بلند بلند درس می خوانم.
دیشب تا صبح میان خواب و بیداری چشمم به گیره ی کاغذ روی میز می افتاد و زیر لبی به کسی که از میان کلماتش صدایم می کرد جواب می دادم" چرا قرار بود...!". آخرش هم خوابم برد، نتیجه اش این شد که حالا کنار اجاق گاز نشسته ام و صفحات باقی مانده ی کتابم را می شمارم و فکر می کنم باید گیره ی روی میزم و قرارمان را هم با خودم می آوردم و می گذاشتم روی اجاق گاز مقابل چشمانم تا هر چند وقت یکبار تصمیم به بستن کتاب نگیرم و هوای آزاد کمی کمتر از قبل وسوسه انگیز باشد.
صفحات کتاب روان شناسی را که می بینم بیشتر یاد دوشنبه های بعد از ظهری می افتم که سر کلاس تاریکمان فنا شد. در حالی که می توانستم بعد از نماز بنشینم همان جا توی نمازخانه و برای خودم داستان سرایی کنم.
یادم می افتد یکبار، یک روز دیگر توی نمازخانه ی بزرگ و آفتاب گیر مدرسه ی قبلی ام، خودم را زیر سایه ی مشکی روسری ام قایم کرده بودم و فکر می کردم که دیگر هیچ وقت از جایم بلند نمی شوم. می نشینم اینجا تا یکنفر بیاید دستم را بگیرد و ببرد یکجا دورتر از این دوری نفرت انگیز. همان جا به خودم گفتم حتی حاضر نیستم یک ثانیه بیشتر تحملش کنم.
روزهای اول اردیبهشت بود، کسی آمد کنارم نشست گفت: آهای ... بغضت تا زیر پلک هایت آمده! چــــــــــرا؟
فکر کردم: غیب گفتی! معلوم است که بغضم تا زیر پلک هایم آمده و با یک تلنگر دیگر منفجر می شوم! چرایش هم معلوم است... نمی فهمند مردم دیگر، نمی فهمند، حالا من هر چه قدر توضیح بدهم که این آفتاب و این هوا و این نمازخانه چه قدر خفقان آور است نمی فهمند.
گفتم: "احساساتم انعکاسی شده!" نمی دانم چرا منظورم را فهمید، درست همان چیزی که در ذهنم بود را برداشت کرد و رفت. حالم گرفته شد. در ادامه ی فکر هایم به خودم گفتم:" دیگر از جایم بلند نمی شود. همین جا می نشستم خیره می شوم به مهرم که چند دقیقه پیش رویش نماز خواندم... هیچ وقت دیگر بلند نمی شوم..." زنگ بعدش آمار داشتیم... یادم هست.
حالا همین جا کنار اجاق گاز با خودم قرار می گذارم دیگر بعد از نماز از جایم بلند نشوم تا بروم سر کلاس روان شناسی، وقتی قرار است همه ی این متن ترجمه شده و نظریات یک مشت آدم غربی را توی آشپزخانه ی مدرسه حفظ کنم. بهتر است بنشنیم توی نمازخانه و هیچ وقت دیگر از جایم بلند نشوم تا یکنفر بیاید دستم را بگیرد و ببرد یکجایی دورتر از همه ی این کلاس ها روان شناسی و همه ی این آشپزخانه ها و اجاق گاز ها و غیره.
یادم هست. دفعه ی پیش که توی نمازخانه قبل از کلاس آمار نشسته بودم و قرار گذاشته بودم با بغض زیر پلک هایم همان جا بنشینم و بلند نشوم. یک انسان مدعی، از رو به رو خودش را ظاهر کرد. تا دیدمش فهمیدم که زیاد نمی توانم اینجا بمانم. اشک هایم را پاک کردم و تا آمد بپرسد "چه شده" از جایم بلند شدم و رفتم. لابد پشت سرم داشت فکر می کرد که چقدر تلاش کرده تا مرا آدم کند و نتوانسته... محلش نگذاشتم...
همان جا کنار اجاق گاز در پیشگاه کتاب روان شناسی ام به خودم گفتم که این قرار هم با آمدن یک مدعی دیگر بهم می خورد. وقتی که از من بپرسد چرا سرکلاس نیستم. نمی توانم جوابش را بدهم که:" چون حالم خوب بود. چون حالم خیلی خوب بود، نخواستم با سرکلاس رفتن خرابش کنم!" حتما قبل از اینکه او هم سوالی بپرسد از جایم بلند می شوم و میروم و لابد او هم پشت سرم فکر می کند که چه قدر باید تلاش کند تا آدم شوم...
همان روز هم رفتم سر کلاس آمار و خودم را توی دفتر یادداشت روزانه ام پنهان کردم ولی سر یکی از قرارهایم ماندم، حتی یک ثانیه بیشتر آن آفتاب و نمازخانه و هوا را تنهایی تجربه نکردم. بعد از این هم سرش هستم تا یک نفر بیاید دستم را بگیرد و .....
پ.ن خطاب به وزیر محترم آموزش و پرورش: زحمت کشیدید کتاب جامعه شناسی مان را از آن اصطلاحات غربی و آن متن ترجمه شده ی قدیمی زدودید. حالا یک فکری به حال ترجمه ی کتاب روان شناسی هم بکنید. بیشتر از قواعد غرب زده ی کتاب، فعل هایی که بعد از ترجمه حتی منطبق بر زبان خودمان نشده اند آزارمان می دهد.