سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آفتاب یک جایی نزدیک انتهای آسمان است.  فیروزه ایستاده نزدیک نرده های ایوان و دستش را به یکی از بلند ترین میله ها گرفته و آرام آرام تاب می خورد، انگار همان نسیم ملایمی که سرشاخه های درخت خرمالو را تکان تکان می دهد او را هم به یک حرکت نرم و آرام وادار کرده.

 به اصرار خواهرش گذاشته میوه های سرخ به روی شاخه های لخت و بدون برگ درخت بمانند تا حسابی برسند و شل شوند.خرمالوی های نرسیده محکم و سرخ و بی نقص اند و البته گس و خدا می داند که گسی خرمالو چه قدر خلق خواهر کوچکش را تنگ می کند.

خواهرش ایستاده زیر درخت و خرمالوهایش،خرمالو های مخصوص خودش، را نگاه می کند، قدش کوتاه است و قد درخت بلند. سرش را تا می توانسته بالا گرفته، فیروزه به قامت 12 ساله ی خواهرش نگاه می کند و فکرش از یکجای دور به میانه ی حیاط خانه کشیده می شود، همسن او که بود درخت میوه  نمی داد.

یادش می افتد، چند سال پیش مهم ترین شگفتی درخت کنار دیوار حیاط، شکوفه های سفیدش بود که با پایان بهار می ریخت و تمام می شد. بقیه سال درخت با یک عالمه برگ و یک سایه ی نصفه نیمه بدون حتی یک انعکاس سرخ رنگ، که کوچک ترین نشانه یک خرمالو باشد، همان جا ایستاده بود. تا عاقبت یکبار بهار، مادر موقع بیرون رفتن از خانه با عصبانیت گفت درختی که فقط برگ هایش بریزد و با باد این طرف و آن طرف شود به دردی نمی خورد و اگر امسال هم از میوه خبری نباشد حتما درخت را می برد.

یادش می افتد تا قبل از آن بهار حتی نمی دانستند درختی که در باغچه ی خانه شان زندگی می کند دقیقا برای دادن چه میوه ای آفریده شدهفیروزه می دانست که مادر هیچ وقت درخت را نمی برد ولی همان تهدید خشک و خالی اثر کرد و و کمی بعد درخت از خودش انعکاس سرخ رنگی نشان داد که توی آشپزخانه مقابل چشمان منتظر همه ی  اعضای خانواده یه چند قسمت کوچک تقسیم شد و شیرینی اش برای همیشه روی لب ها فیروزه ماند.

لب ها خشکش را جمع می کند. باد تند تر و سرد تر می شود. چشم های قهوه ای رنگ خواهرش برمیگردد و نگاهش می کند، انگار منتظر است فیروزه بگوید تا دوباره سرما نخورده بروند. لب های خشکش را شبیه لبخند می کند و چیزی نمی گوید.

دست هایش از تماس با میله ی سرد بی حس شده. قامت دوازده ساله ی خواهرش باعث می شود همه ی سال های گذشته را شبیه خواهر کوچک تری فرض کند که از نوک انگشتان یخ زده اش تا درونی ترین قسمت وجودش کشیده شده و می تپد. خیال می کند یک روز تپشش این قدر سنگین و سریع می شود که آرام آرام به چندین هزار ذره ی کوچک و نورانی تبدیلش می کند...

دست های دوازده ساله خواهر فیروزه بی طاقت بالا رفته اند و به نزدیک ترین شاخه هم نمی رسند. آفتاب لبه ی آسمان است. ایستاده نزدیک نرده های ایوان و به چیزهایی فکر می کند که خودش هنوز معنایش را نمی داند، باد تند و سردی می آید و نزدیک ترین شاخه ی خرمالو تکان می خورد و انعکاس سرخ رنگ میان دستان دوازده ساله می افتد.....

فیروزه ایستاده نزدیک نرده های ایوان و دستش را به یکی از بلند ترین میله ها گرفته و آرام آرام تاب می خورد.

.

.

.

.

.

پ.ن: فکر می کنم: راستی روزهای کودکی ام چطور گذشت؟

پ.ن: روی آرشیو آذر 88 وبلاگ های چند تا شاعر کلیک می کنم ببینم کسی آن موقع ها به اندازه ی من شاعر بوده است؟


+ تاریخ سه شنبه 91/9/14ساعت 11:30 صبح نویسنده polly | نظر