ساعت سه صبح است. میان زنگ خوردن های گوشی موبایل به کارهای نکرده ام فکر می کنم و برنامه می ریزم که ببینم چطور می تونم کمی بیشتر بخوابم.
در آخر به نتیجه می رسم که حداقل یک ساعت دیگه برای خواب وقت دارم. در اوج خواب با چشم های نیمه بسته ساعت را برای یک ساعت دیگر تنظیم می کنم.
آرام آرام دارد خوابم می برد حتی کم کم دارم خواب هم می بینم، که یاد مانتوی اتوی نکرده ام می افتم.
توی همان هاگیر واگیر به خودم می گویم: خواب خیلی خوبه خوش قلب....
بعد فکر می کنم که جمله ای که گفتم واج آرایی "خ" داشت...
و توی یک گوشه ی هشیار ذهنم "خ" های جمله ام را پیدا می کنم...
نمی فهمم چطور می شود که خوابم می برد...
یک ساعت بعد که بیدار می شوم به تاثیرات ادبیات به روی ضمیر ناخودآگاهم ایمان می آورم و مانتوی چروکم را از میان لباس ها بیرون می کشم....