کسی چه می دونه شاید همین دستای ظریفی که یه روز رشته های اسناد رو دونه دونه کنار هم گذاشته و با صبر و حوصله سند جنایت دشمن رو علیه مردمش احیا کرده،چند وقت بعد بی توجه به ظرافت انگشتانش اسلحه دستش گرفته و دنبال صف طولانی بقیه راه افتاده تا مقابل یه دشمن دیگه بایسته...
تو فرهنگ عاشقی توقع و طلبکاری وجود نداره ...
کسی چه می دونه.
کدوم خمپاره دست های ظریف رو از هم دریده...
یا کدوم ترکش مستقیم به محل پمپاژ زندگی دست های ظریف برخورد کرده و از حرکت نگهشون داشته ...
یا کدوم قسمت از این خاک همون دست ها رو میون خودش پنهان کرده ....
تو فرهنگ عاشقی توقع و طلبکاری وجود نداره...
فقط فقر و بدهکاریه که معنی میده ...
اگر دیروز لازم بود دست هایمان را نه، حتی چشم هایمان را، حتی همه ی آموخته های سال های تحصیلمان را، خرج یه کوه رشته های اسناد بکنیم، می کنیم ...
اگر امروز باید اسلحه دست بگیریم و گذشته از دست هایمان، همه ی هستی و جان و زندگی و خونمان را خرج مقابله با دشمن بکنیم... می کنیم....
اگر فردا لازم باشد ...
.
.
.
.
.
فردایی مثل امروز جایمان می شود رو به روی صفحه ی تلویزیون متعجب از همه ی صبر و حوصله ی چند دانشجو برای یکپارچه کردن اسناد لانه ی جاسوسی. همان ها که شاید کمی پیش از این تحمل چند دقیقه اضافه تر از یک کلاس طولانی را نداشته اند.
فردایی مثل امروز جایمان می شود میان همین دنیا، وقتی می گردیم تا ببینیم دست های ظریفمان با چند مهارت کوچک کجای این دنیا را می گیرد ...
فردایی مثل امروز می شود که باید به رسم همه ی دست های ظریف و جوان گذشته یاد بگیریم که در فرهنگ عاشقی توقع و طلبکاری وجود نداره.... و فقط فقر و بدهکاریه که معنی می ده....
فردایی مثل امروز، باید وظیفه رو شناخت ...
.
.
.
.
.
.
خدایا لطفا سوز این عشق رو بیشتر ... بیشتر ... و بیشتر از این ها ... بگرداااان....