خنده ام می گیرد وقتی به این فکر می کنم که خودم هم شانه ی حمیده را با انگشتانم سوراخ کردم تا برگردد و برای بار یک میلیاردم در یک زنگ شصت دقیقه ای ساعت را بپرسم.
بعد یک قاشق دیگر از عدس پلوی مدرسه را برمیدارم و برنج خشک و سخت دوباره میان خنده هایم پایین نمی رود که نمی رود.
.
.
.
.
.
.
.
پ.ن: منم ساعت ندارم :)