این پله های هست جلوی در ناهاخوری؟ اون گوشه؟
نشستن روش رو دوست دارم.
امروز هم که عبدو اومد و بهم گفت که شبیه بچه های کوچولوی و مظلومی شدم که یه گوشه کز کردن خوشحال شدم.
بعدش عبدو و قیچی هم نشستن کنارم.
یه ذره گذشت ...
من به درخت ها نگاه می کردم و نمی دیدمشون.
قیچی از عبدو می پرسید که اون سمنده که روبه روم پارکه مال کیه.
عبدو می گفت: مال تو...
من بلند بلند می خندیدم.
قلپ قلپ از از بتری عبدو آب می خوردم و فکر می کردم نکنه که عبدو خوشش نیاد که این طوری آب می خورم.
قیچی گفت:" دهنی نکن بتری رو...."
وقتی عبدو گفت "مگه چیه؟" خیالم راحت شد. بعد باهم کلی قیچی رو دعوا کردیم که آرمان های سوم ب ای مون رو زیر سوال برده و سوم ب ای ها هیچ وقت خودشون رو اسیر سوسول بازی من جمله "دهنی نکردن بتری" نمی کنن.....
بعد دوباره نگاه کردم به درخت ها و توی افکار خودم غرق شدم و دیگه درخت ها رو ندیدم.
فکر می کردم: حالا باید از جای دوست داشتنی ام بلند شم. برم توی شلوغی جلوی دستشویی قبل از نماز بعد وضو بگیرم.
یه نفر اومد گفت اگر زودتر بلند نشیم و وضو نگیریم به نماز نمی رسیم...
فکر کردم چی میشه اگر از جام بلند نشم و وضو گرفته به نمازخونه برسم.
یاد بتری عبدو افتادم و آرمان های سوم ب ای،
در یک آن بدون هیچ عکس العملی بدون اینکه فکر کنیم کاری که داریم می کنیم غیرعادیه.
بدون اینکه حتی راجع بهش بحث کنیم.
یا این طرف و اون طرف رو نگاه کنیم که نکنه کسی ما رو ببینه.
بدون اینکه به این فکر کنیم که چند لحظه ی دیگه توسلی و ارباب از همین جا رد میشن و بهمون می خندن.
شروع کردیم به وضو گرفتن.
بدون اینکه از جامون بلند شیم.
و پله های جلوی ناهاخوری اون گوشه رو رها کنیم و بریم توی شلوغی دستشویی قبل از نماز...
بعد به خودمون افتخار کردیم.
جانماز هامون رو دستمون گرفتیم.
و خوشحال از اینکه هنوز بدون هیچ فکر و تلاشی هنوز هم همون قدر سوم ب ای هستیم به طرف نمازخونه راه افتادیم.
.
.
.
.
.
.
.
سوم ب ای ها آدمای خاصی نیستن.
فقط یه سری ویژگی ها دارن... مثلا اینکه با روزمرگی ها دنیا متفاوتن
و تا آخرش پای دوست داشتن هاشون می ایستن.
و یادشون نمی ره که وقتی از سوم ب تبعید شدن چه قدر برای "همیشه پیش هم بودن" رجز خونی کردن.
.
.
.
.
پ.ن: سوم ب این روزا خیلی به چشمم می یاد. مثل یه اسطوره ی خیلی خاااااص.....