می دونی....
دنیا خیلی بزرگه ...
این قدر بزرگ که گاهی از بودن توش تعجب می کنم،
عجیب نیست که آدما همه جا دارن زندگی می کنن،
همدیگه رو می شناسین،
با همدیگه دوستن،
عجیب نیست که ما یکدفعه افتادیم میون این همه آدم؟
نرگس دیروز می گفت:
فردا که اومدم خونه ی نیکی اینا جلابیب می پوشم تو، تو دنیای خودت بگی عزیــــــــزم....
دنیای خودم؟
گاهی میان همه ی چیزهای جدید و تازه ی این روزا فکر می کنم که دنیای خودم چی می تونه باشه؟
به جز یک کلاس سوم ب.
با 32 تا دانش آموز.
با یه تخته ی گچی که صبح چهارشنبه نرگس جون داره پاکش می کنه و زیر چشمی از در کلاس راهرو رو دید میزنه؟
دارم پرت و پلا می گم؟
دنیام همین شکلیه.
دنیام شبیه یهویی داد زدن هاست موقعی که جوش می یارم که " کی گفته دوست داشتن بده؟"
دنیام شبیه همه ی چیزای نارنجی دنیاست...
شبیه دایره های کشیده شده کف حیاط راهنمایی روشنگره توی روزای سرد اوایل اردیبهشته...
شبیه جمله های یک شکل سیاه رنگ با یه عالمه ستاره آخرشونه....
دارم پرت و پلا می گم؟
دنیام به اندازه ی کواک کواک کردن های عارفه و قیچی بعد از ساعت مدرسه عجیب و غریبه...
و به اندازه ی اتاق های پرورشی ها شلوغ پر از چیزایی که به ظاهر هیچ ربطی به هم ندارن...
.
.
.
.
.
چند روزیه حمیده از یه مساله ای ناراحته.
وقتی فهمیدم چیه یکدفعه قلبم ریخت.
یاد همه ی روزای خوب قدیمی افتادم و یاد همه ی آدمایی که رفتن و همه روزایی که گذشتن و ...
به حمیده و به چشم های دائم الخیس از اشکش گفتم که می فهمم چه حسی داری.
ولی مثل اون روزایی که سر کلاس فیزیک اول دبیرستان خودم می شستم با چشم های خیس از اشک تخته رو نگاه می کردم.
هیچ کاری نمی تونم بکنم.
فکر کنم سوم ب ای ها بیشتر از هر کسی مفهوم "یهویی رفتن" رو درک کنن...
مفهوم "یهویی دیگه نبودن" رو هم...
وقتی چشمامونو باز کردیم دیدیم یهویی رفتیم و یهویی دیگه نیستیم ...
.
.
.
.
.
.
دارم پرت و پلا میگم؟
دنیام این روزا شبیه یه دنیا پر از کلمات مجرد و بی ربطه...
بذار پرت و پلا بگم.....