جای یاس ها خالی....
حالا در فاصله ی میانمان یک باغچه گل نارنجی در آمده است....
هر وقت نوبت به ایستادن می رسد دستم را می گیرند و بلندم می کنند....
گهگداری هم از آسمان یک بغل گل میان دستانم می افتد و لیز می خورد و نا پدید می شود...
جای یاس ها خالی....
حالا فاصله مان اندازه ی یک باغچه پر از گل های نارنجی است....
پر از گل ها نارنجی...
باز هم جای یاس ها خالی...