سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همه عصبانیتش، از خودش بود.

از دل بهانه گیر بهانه جو هم.

نمی دانست چرا به تواضع خودکار هایش زمان سر خوردن روی کاغذ ایمان نمی آورد یا به قامت خمیده ی چراغ مطالعه یا چرا با تک تک دکمه های کیبوردش رفیق جان جانی نیست بعد از این همه سال.

میان واژه هایش آرزو می کرد نگاهش فراتر از محدوده ی حکومت خودکارش نرود، نگاهش که دور می شود، خودکارش هم کور. می رفت و هر چه بود و نبود را خط خطی می کرد. آن وقت بود که بار ها و بار ها به انگشتانش تشر می زد که چرا حواسشان را جمع نگهداری واژه ها نمی کنند. انگار که افتادن گلدان را گردن پایه های میز بیندازی.

می فهمید آدم های عصبانی خیلی بی جهت می شوند. بی جهت راه می روند. بی جهت نگاه می کنند. بی جهت می نشینند. بی جهت می شنوند، حتی بی جهت انگشتان ساکت و صبورشان را متهم می کنند.

خیال می کرد یک روز می شود که دلش را برمی دارد و روی زمین می گذارد. دلش را که نه، خودش را برمیدارد و روی زمین می گذارد. بعد سبک بال و آسوده بلند می شود همه ی نگاهش را صرف تواضع خودکار ایستاده روی کاغذ می کند که انگشتانش، محکم و صمیمی در آغوشش گرفته اند.

خیال می کرد، آن روز که همه ی "خود" بودن هایش را روی زمین بگذارد، به قامت خمیده ی چراغ مطالعه ایمان آورده و از همه ی جیرجیرک های پشت پنجره بابت موسیقی لطیف و هماهنگ با لغزش خودکارش تشکر خواهد کرد.

حباب بود همه ی خیال ها، وقتی رهایش نمی کرد فکر دستان ظریف و کوچکی که حتی توانایی بالا بردن تبر را هم نداشت چه برسد ضربه زدن بر همه ی خود روی زمین، چه برسدتر خرد کردن این بت سنگی.

سنگی نه، آهنی شاید، فولادی شاید... حتی شاید به سختی همه ی جوهری که صرف کنار هم نشاندن واژه ها می کرد!

نمی دانم، دستان کوچک و ظریف را باور کرد یا سنگینی تبر را و نگاهش را به محدوده ی حکومتی خودکار برگرداند یا اجازه داد خودکار کور، همچنان هر چه بود و نبود را تباه کند.

خبر ندارم آخر سنگینی و سختی بت را به حباب خیالش فروخت یا حباب خیال را به سختی بت.

 فقط می دانم هر شب آرزو می کرد به قامت خمیده ی چراغ مطالعه ایمان بیاورد.

می دانم فقط آرزو می کرد.

.

.

.

.

.

.

پ.ن: این متن سرشار از استعاره است و وظیفه ی کشفشان هم با خواننده :)

پ.ن: بعضی حس و حال ها دیگر هیچ وقت برای آدم تکرار نمی شن، اگر یه روزی لازم دیدین و احساس کردین دارم یه کم احمقانه رفتار می کنم، اون شبی رو یادم بیارین که ساعت چهار صبح از خواب بیدار شدم و نشستم به یادداشت روزانه نوشتن، جوری که انگار برنامه ی هر روزمه....


+ تاریخ چهارشنبه 91/6/8ساعت 12:20 صبح نویسنده polly | نظر