داشتم می خواندم: بیا که خون عاشقت حلالته... آقا حلالته...
یه کمی نگاهم کرد.
همه خندیدن.... به کودکی اش و نگاه هایش و عاشق و خون و ... باز هم کودکی اش.
.
گفت: فردا تولد امام زمانه؟
گفتم: آره... خودشون که نیستن....
زیر لب همین طوری شروع کردم به حرف زدم و گفتن فکر هایی که کلا این چند وقته می کردم. نشنید حرف هایم را.
نمی دانم از روی سادگی یا بچگی گفت. یا فکر های نویسنده گونه ی کلیشه ای من را خواند.
- پس کی شمع هاشون رو فوت می کنه...؟
نه با لحن محزون و افسرده و نه مثل آدم های درویش مسلک و عاشق پیشه. مثل یک دختر معمولی شانزده ساله گفتم...
- نمی دونم....
.
شمع مساله ای نیست.
یکی بگوید. این شب تولدی.
چه کسی غم هایشان را می زداید. که آقا...
شیعه های خوبی دارید.... منتظران خوبی....
شب تولدتان است....
امشب
.
نمی دونم. این شیعه ها و منتظران خوب به خاک پای آقای خوبشان می رسند...
یا
.
.
.
نمی دونم.....