در چنین روزی در دره گودریک پسری به دنیا آمد.
نامش هری پاتر بود.
تولد هری پاتر مبارک.
می دانستم که ذهن از کار افتاده ام تا چند لحظه ی دیگر خاموش می شود و به من فرصت نمی دهد که به خیالبافی قبل از خوابم برسم.
جلوی آینه عینکم را بالا زدم. و یک نگاه به خودم انداختم و ذهنم رفت به جایی هایی دورتر از آیینه.
نمی دونم از کجا شروع کردم که وقتی به خودم اومدم دیدم دارم فکر می کنم که رابطه ی عبدو و استراحت دبیران چیه.
اگر ذهن من هم مثل فیلم های سیروس مقدم بود الان باید فلاش بک می زد به صورت موج اف ام که داشت می گفت:
- فقط یک میز توی استراحت دبیران هست که...
آن قدر از این کشف خودم خوش حال بودم که حد و حدود نداشت.
یک نگاهی به آینه انداختم و گفتم:
هری می دانست ققنوس برای همیشه رفته است. بی آنکه بداند این را از کجا می داند. ققنوس از هاگوارتز رفته بود چنان که دامبلدور از آن مدرسه رفته بود. از جهان رفته بود... و هری را تنها گذاشته بود.
ذهن پریشانم داشت یاوه می بافت و تحویل من می داد شاید می خواست اعتراض کند که ساعت کاریش تمام شده است ولی من بدون توجه به او با چشمان پف کرده به آینه خیره شدم. به چشمانم مشکی خودم که به خودم خیره شده بود. مثل اینکه تصویر آینه تغییر می کرد. هر لحظه به شکلی در می آمد. مثل این که پولی کوچولو نمی ماند.
ذهنم تا به کجا ها رفته بود که ناگهان به خودم آمدم دیدم که تصویر آینه باز هم چشمان پف کرده ی خودم است نه چیز دیگر.
اگر این آینه آینه نفاق انگیز بود و آرزوهای من را نشان می داد نمی دانستم چه می بینم و همان موقع بود که خدا را شکر کردم. آینه لکه لکه ی دستشویی نفاق انگیز نیست.
از دستشویی بیرون آمدم و یک لحظه توانستم سایه ی کتاب هایی را ببینم که روی پیشخوان آشپزخانه گذاشته بودم. توی تاریکی نمی شد کتاب خواند برای همین از بغل کتاب های گذشتم و کورمال کورمال متکا ام را پیدا کردم که یک وقت خدایی نکرده روی سر مادربزرگ و یا دختر خاله ام که آن شب روی زمین دو طرف من می خوابیدند نروم دوباره شروع کردم به حرف زدن با دختر خاله جان.
- عاطی یادته من آبله مرغون گرفته بودم.
به کلمه آبله مرغون که رسیدم به یاد صورتی افتادم که شاید توی توهمات آینه دیده بودم و ساکت شدم.
به جایی رسیدیم که دختر خاله ام گفت به طور جدی می خواهد بخوابد.
و من ساکت شدم.
یادمان باشد خوش بخت ترین کس آن است که در آینه آرزو فقط خود را ببیند...