سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سرم را آورده ام پایین دارم مستقیم نور کبریت  را نگاه می کنم. یک شمع گذاشته ایم این طرف کیک برای من. یک شمع آن طرف کیک برای پلی. این قدر هم از هم دور گذاشتیمشان که فوتمان به مال آن یکی نرسد و شمع آن یکی را خاموش نکند.

چیزی از کیک باقی نمانده تقریبا. بس که سر فوت کردن یک شمع ناقابل بزن بزن کردیم. یکدفعه که پلی هولم داد با طرف راست بدنم رو کیک افتادم خدا رو شکر فشار این قدر نبود که همه ی کیک را نابود کند. پلی هم همان مقداری که به لباسم چسبیده بود را با چاقو جمع کرد و دوباره توی ظرف ریخت. بهتر است بگویم جشن تولد را به روی بقایای کیک برگزار می کنیم.

آمد کبریت را روی شمع بگیرد که دستش را گرفتم و گفتم:

- پلی مهمون دعوت نکردیم که... این طوری گردنبندت ناراحت نمیشه؟

- گردنبندم؟ فکر نکنم. همین که من و تو اینجاییم خوشحال کننده است.

- اگر من بودم ناراحت میشدم.

 کبریت رو تکانی داد و خاموش شد. توی تاریکی اتاق سراغ پنجره رفتم و پرده اش را کنار زدم. یک عالمه نور زیر پایمان ردیف شده بود.

- مهمونامون رو پیدا کردم پلی بیا.

آمد.

- خودت اومدی چی کار؟ کیک رو بیار.

نگاه کرد. خودم رفتم کیک را آوردم.

شب گرمی بود. ولی نمی دانم چرا یک جایی زیر پوستم احساس سرما می کردم. کیک را آوردم گذاشتم لب پنجره. پلی هم گردنبند را به نرده های جلوی پنجره گره زد.

دستم را گذاشتم لبه ی چارچوب به بقایای کیک نگاه کردم.

- خب حالا دوستامون هم اینجان. دوستای گردنبند هم.

- اون خونه ی قیچی ایناست... اونجام خونه ی میرزایی اینا.... کودک درون اونا کجان؟

شانه هایم را بالا انداختم.

- روابط گسترده تون منو کشته. اون خونه ی عارفه ایناست و اونجام خونه ی عبدو اینا. پاهای گردنبند اونا شیکسته....

- هوم... بلا کشیده ی دنیان...

- اون رسیه لابد... چه قدر دوره کودک درون....

آه کشیدم.

- اونجام نگین و غزال و نرگس ساداتن. گردنبند نگین خونه ی نرگس ایناست، سخاوتمندانه به نرگس اهداش کردن.

- یادته چه قدر حرص خوردیم؟

خندید.

- خونه ی نسیم اینام همین دور و بره.

- سردم شد.

کبریت را در آورده و برای بار هزارم به کناره ی بسته اش کشید. یک نور کوچک. یک نور خیلی خیلی کوچک به نورهای پشت پنجره اضافه شد. شمع های روی بقایای له و لورده کیک را روشن کرد و دوباره چوب کبریت را یک گوشه ای انداخت.

- خب فکر کنم دیگه هیچی مشکلی برای فوت کردن وجود نداشته باشه.

- اوهوم.

- خب ... یک ... دو ...

- نه نه ... آرزو نکردیم.

- تولد ما نیست که کودک درونکم.

اشکالی نداشت به نظرم. حق الزحمه فوت کردن به جای گردنبندی بود که از نعمت فوت کردن بی بهره بود.

- خب آرزو می کنم....

- نباید آرزو هامون رو بهم بگیم....

کمی به چشم های پشت ویترنش نگاه کردم و سرم را تکان دادم. سرم هنوز در آخرین تکانش مانده بود یک یکدفعه نسیم آمد....

هم شمع من را خاموش کرد.

هم شمع پلی را.

گردنبند با تکان باد به لبه ی پنجره خورد....

دنگی صدا کرد.... و لابد... آرزو....

دوستانش میان نورهای شهر، مثل خودش آبی چشمک می زدند و دنگ دنگ آرزو می کردند.....

پ.ن: دوست شما: کودک درون.

پ.ن: معمای حل نشده ای است. 290 بازدید در روز و تنها 7 نظر. تعداد خواننده های خاموشم دارد سه رقمی میشود.


+ تاریخ پنج شنبه 91/2/7ساعت 6:54 عصر نویسنده polly | نظر