امروز راهنمایی ها یکدفعه توی حیاط آفتاب گرفته ی ما سرازیر شدند و به خودمان آمدیم دیدیم که موکت پهن کرده ایم و ایستاده ایم با هم نماز می خوانیم.
ته صف نشسته بودم و از عقب داشتم منظره ی نشستن یک عالمه دختر با مانتوهای آبی را تماشا می کردم. اصلا یادم رفته بود که قدیم ها مکبر هم داشتیم. مکبرشان را هم با خودشان آورده بودند. الله اکبر آهنگین می گفت.
موقعی که نماز شروع می شد همشان نشسته بودند و همدیگر را نگاه می کردند و حرف می زدند. درست عین خودمان. خیال کردم اگر معلم پرورشی قدیمی مان که اصلا نمی دانم الان کجای این دنیاست اینجا بود با لحن مخصوص به خودش و یک عالمه عصبانیت می گفت:"الله اکبر، تکبیره الاحرام. بچه ها قامت ببندین" بعد ما آرام و با طمانینه می ایستادیم. کمی این طرف و آن طرف را نگاه می کردیم و در آخر که معلم پرورشی مان با خنده می گفت:"تو آخر منو دیوونه می کنی" لبخند زنان الله اکبر می گفتیم و.....
بعد از نماز هایشان هم صلوات می فرستادند. دبیرستان که آمدیم. همه بعد از نماز بلند می شدند و دوان دوان وسایلشان را جمع می کردند و دنبال کار و زندگی شان می رفتند. هنوز هم همین کار را می کنند. نماز که تمام شد معلم ادبیات خیلی قدیمی مان کمی پشت سرش را نگاه کرد و همراه با بقیه بچه ها شروع به دعای فرج خواندن کرد.
من هم نشسته بودم روی موکت مدرسه زیر آفتابی که به روسری مشکی ام می تابید، اصلا هم دلم نمی خواست کسی بلندم کند. رفته بودم زیر سایبان روسری ام و تنها چیزی که از دنیای اطرافم می دیدم یک عالمه کیف نماز نارنجی بود که حسودی ام را برانگیخت و یک عالمه فکر که به جمجه ام فشار می آورد.
موقعی مجبور شدم بلند شوم که دیدم مشغول جمع کردن موکت ها هستند بلند شدم کمی این طرف و آن طرف، حیاط آفتاب گرفته دویدم. تاثیری نداشت. انگار یک آدم غول آسا انگشتش را روی سرم گذاشته بود و فشار می داد.
بعد نشستم گوشه ی حیاط و نگاه کردم. همه رفتند.....
شما هر چه می خواهید فکر کنید. ولی اگر روزی کسی به من پیشنهاد بازگشت بدهد.
برمیگردم.
با کمال میــــــل.