سفارش تبلیغ
صبا ویژن

این متن مخاطب خاص دارد!

یک هفته گذشت. از عمرم شاید. شاید هم از روزهای باقی مانده ی زندگی ام. یک هفته ای  از هفته ی پیش همین موقع گذشت.

هفته ی پیش همین موقع هم خبر خاصی نبود. نگران نباش. یک روز بود مثل امروز.

یک هفته گذشت. یک هفته که فراموش می شود بی شک میان گذار زمان. هفته ای که یک کلمه هم میان کاغذ نیاورد.

غرق شده بود میان فیزیک ها و ریاضی ها و شیمی ها و شیمی ها و باز هم شیمی ها.

حالا هم تمام شده. آمده اینجا کمی کنار همدیگر حرف بزنیم.

خاله بازی نمی کنیم که چای بیاورم و قندان کنارش بگذارم، خاطرات در و همسایه را هم ندارم که تعریف کنم. حرف خودمان را بزنیم.

از همین هفته ی روتین، یک شکل بیا حرف بزنیم.

بنشینیم همین لبه، کنار باغچه، میان باد.... به گربه ها می گویم این طرفی نیایند میان حرف هایمان رژه بروند، اگر بیایند بی شک نطقم کور می شود.

راستی امروز جلوی در خانه مان یک گربه دیدم. از زیر در رد شد و رفت توی پارکینگ، در را که باز کردم هنوز داشت با آن چشم هایش سبزش نگاهم می کرد. تمام راه جلوی در خانه تا اتاقم را فکر کردم که چه قدر خوب است که من از گریه نمی ترسم.

ولش کن. می گفتم. این هفته گذشت. خیلی عادی و روتین می گویم. خیلی امتحان داشتیم. دیده ای گاهی اوقات که می خواهم بنویسم از امتحان و مدرسه و درس و فلان معلم نمی نویسم؟ احساس می کنم بدجور کلیشه شده اند. حذفشان می کنم از میان کلماتم. متنم را جوری در هم می پیچم که لازم نباشد اسمشان را بیاورم.

معلم فیزیکمان امروز برگه های امتحان را ریخت سطل آشغال، این قدر ذوق کردم که می خواستم بغلش کنم. نه به این خاطر که مطمئن بودم از آن امتحان صفر می گیرم. به خاطر اینکه کمی شعار دادن را کنار گذاشت و به جای تکرار طوطی وار "بچه ها نمره واستون مهم نباشه" همشو ریخت سطل آشغال. لیلا ذوق کرد. گفت راه حل مساله ی امتحان را هیچ وقت یادش نمی رود. من هم.

حالا شعار نمی دهم که. دارم خیلی روتین حرف می زنم. روتین روتین می کنم چرا این قدر؟ همین طوری پیش بروم چند وقت دیگر از گربه ها هم می ترسم.

چه ربطی داشت؟ مهم نیست. برای خودم گفتم. دوشنبه روی جلد جزوه ی ریاضی غزال یک نقاشی کشیدم. امروز هر وقت دفتر ریاضی ام را می دیدم دلم برای نقاشی ام تنگ می شد. دخترک داشت به من نگاه می کرد. روی موهایش یک تاج گل گلی بود و لباس های چین چین داشت، پشت سرش هم یک آینه بود. همه ی این ها را با عشق و حوصله و ظرافت کشیدم بعد فهمیدم که بلد نیستم بدون ظریف کاری ها نقاشی کنم. بعد ترش فهمیدم که دلم می خواهد چند تا استعداد دیگر هم داشتم تا ... تایش را بی خیال. خیالاتم لو می رود آن وقت. بعد موقع ... مهم نیست. دلم می خواست چند تا استعداد دیگر هم داشتم. چرایش را بعدا می گویم.

آه یک هفته گذشت! بی جهت.

امروز توی نمازخانه به یک چیز دیگر هم فکر کردم... بپرس... ذوق کنم... بگویم...

کمی خسته ام. امروز کمتر از دیروز و پریروز نگرانم که نکند قبل از اینکه همه تمرین های ریاضی و فیزیک و غیره را حل کرده باشم شب بشود. اصلا هم دلم نمی خواهد نوشته هایم را یکبار دیگر بخوانم. گر چه هنوز حس می کنم لبریزم...

لبریز....

این متن مخاطب خاص دارد.


+ تاریخ چهارشنبه 91/1/23ساعت 4:28 عصر نویسنده polly | نظر