نیمه شب است. کتابی که داشتم می خواندم نیمه شب توی تاریکی و سکوت خانه تمام می شود. احساس می کنم همین حالا شخصیت های کتاب مهمان ناخوانده ی اتاقم می شوند. مثل همیشه می ترسم می روم زیر پتویم خودم را قایم می کنم.
بعد باید خودم را توجیه کنم که کتاب تمام شده است و شخصیت های دوست داشتنی ام، من را تنها گذاشته اند. خودم را توجیه کنم که اینجا اتاق من است و من تنها هستم و هیچ وقت دیگر هیچ ماجرای جدیدی از شخصیت های کتابم نخواهم خواند. گاهی اوقات در بعضی شب ها مثل امشب، حتی مجبور می شوم بروم یکی از دفترچه خاطرات هایم را بردارم و شروع کنم به خواندن تا یادم بیاید که هنوز همان خودم هستم.
صبح با اعصاب خردی دارم توی اینترنت دنبال اسم شخصیت اصلی ام می گردم. مدام سرچ می کنم "جعفر عابدی+ نویسنده" یک عالمه چرند و پرند پیدا می شود. با خودم می گویم آخه مگه جعفر نویسنده نبود؟ نویسنده معروفی هم بود. اسم جعفر را پاک می کنم و می نویسم "رازمیگ پانوسیان" اولین چیزی که می آید حالم را می گیرد: "در ادامه ما ابتدا با فردی به نام رازمیگ پانوسیان آشنا می شویم که نویسنده ای است ارمنی ومسیحی که طرفدار ومرید جمهوری اسلامی نیست اما معاند هم نیست ..."
خلاصه داستان است. با آه می گویم یعنی پانوسیان هم نویسنده واقعی نبود؟ اصلا آدم واقعی نبود؟
وقتی کتاب اتفاقی مهمان ناخوانده ی چشم هایم شد. از واقعی بودن بیشتر شخصیت هایش حرصم گرفته بود. احساس می کردم نویسنده خودش باید یکجوری داستان را دستش می گرفت که مجبور نباشد اسم شخصیت های معروف مملکت را (اعم از خبرنگار و نویسنده) مستقیما ببرد. ولی به آخر که رسید از دست نویسنده حرصم گرفته بود که چرا دو تا شخصیت خیالی به داستانش اضافه کرده! آن هم بی اجازه ...
روی اولین گزینه سرچ گوگل کلیک می کنم "ماجرای مردی که حافظ برای دیدنش چشم انتظار بود" با حسرت با خودم می گویم"حافظ هفت". رمز عملیاتی سازمان منافقین. آرزو می کنم که ای کاش نخوانده بودمش و مثل موقعی که از کتابخانه مدرسه خریده بودمش نخوانده و دست نخورده بود، تا یکبار دیگر با خبر نداشتن از اول و آخر و وسطش می خواندمش. معمولا بعد از خواندن خیلی از کتاب ها همین آرزو را می کنم.
وقتی مطمئن می شوم که جعفر و رازمیگ خیالی بوده اند. صفحه های سرچ شده را می بندم و یاد حس مسخره ای می افتم که صبح موقع بلند شدن داشتم. احساس می کردم هنوز چندین صفحه ی خوانده نشده از کتابم مانده است و جعفر و رازمیگ منتظرم هستند و من باید زودتر به داد کلمه های خوانده نشده برسم. از پای کامپیوتر که بلند می شوم. "حافظ هفت" را برمی دارم و با خودم بررسی می کنم که از کدام قسمت هایش بیشتر خوشم آمد.
بعد هم به کتابخانه می فرستمش تا حداقل یکسال دیگر، موقعی که تقریبا هیچ چیز از کتاب یادم نمانده است بخوانمش.
پ.ن: حافظ هفت را بخوانید. داستان سفر استانی رهبر انقلاب به استان فارس.