ما که فقط سنگ و خاک دیدیم.
نه توپی دیدیم. نه دودی. نه خونی. نه آتشی.
سنگ و خاک را دیدیم و دل کندنش برایمان این قدر سخت بود که انگار ذره ذره وجودمان را جدا می کنند و می برند با خودشان.
بعد هم سنگین و اندوهگین در حالی که زیر لب می گفتیم از آن شهر دود آلود شلوغ و اعصاب خرد کن متنفریم، آمدیم.
و مثل همه ی آنهایی که می آیند. دلتنگ شدیم.
حالا مسئولیت بزرگتری بر دوشمان است. که خود جنوبی مان را نگه داریم. برای سال بعد.... برای سال بعدش... برای بعد از این...
شعار نباشد شاید. وقتی می بینیم آدم هایی را که علاوه بر سنگ و خاک،
هم خون دیده اند. هم توپ. هم آتش.
و نمی فهمند خیلی وقت است که فراموش کرده اند.
شعار نباشد شاید که بگوییم باید همین جا را جبهه کنیم. نه دلتنگی. نه اندوه. نه فراموش.
حال ارمیایی مان را نگه داریم...
باشد که لگدمال شویم...