خونه تاریکه. حتی حوصله ندارم چراغ ها را روشن کنم توی تاریکی مثل یک نوع موش کور جنگلی نشسته و دارم با تلفن حرف می زنم.
جالب اینجاست که خونه ی طرف مقابل هم تاریکه و ما دوتا مثل دو تا موش کور جنگلی(البته در مورد طرف مقابل نمی دونم) نشستیم و با هم حرف می زنیم.
موش کور جنگلی شماره یک یک لحظه مغزش قفل می شود و فراموش می کند که اصلا برای چی زنگ زده؟ اصلا چی کار داره؟ آخه سر چی؟
موش کور جنگلی شماره 2 یکدفعه می زنه زیر خنده و موش کور جنگلی شماره ی یک را از این سکوت اعصاب خرد کننده نجات می ده!
اگر می خواهید می تونم براتون تمام گفت و گوی موش کور های جنگی را بگم ولی فکر نکنم شما دلتون بخواد.
حق ندارم بگم دلم تنگ شده و حوصله ام سر رفته و احساس بیهودگی می کنم و این اردو هم تموم شد.
حق ندارم بگم دلم برای موش کور جنگلی شماره 2 (و بقیه دوستان) تنگ می شه؟
حق ندارم بگم موش کور جنگلی شماره 2 ....
یا حق ندارم غر بزنم که نرده های جلوی ناهار خوری را برداشتن و احساس نمی کنن با این کار ممکنه دل من به دریا بزنه و بره...
یا حق ندارم بگم که دلم می خواد دوباره گل یا پوچ بازی کنم (که به خواب ببینم این رویا شیرین را)
یا حق ندارم بگم که امروز برای 10- 12 امین بار سیریوس بلک پدر خوانده هری پاتر مرد و حتی هری پاتر هم حوصله ام را سر می بره؟
حق ندارم بگم که نگاه کردن آگهی های تلویزیون برام هیجان انگیز تر از هر چیزیه!
حق ندارم بگم دلم می خواد زنگ بزنم به موش کور جنگلی شماره 2 و دوست ندارم که رفیق شفیق دبستانم بهم زنگ بزنه چون حوصله ام را سر می بره؟
حق ندارم بگم دلم تنگ شده؟
من حق ندارم؟
مثل این که تنها کسی که برای من نفس می کشه دماغمه...