همه ی حرف هایم شکل مخصوص به خودشان را دارند. ولی شکلشان را نمی توانم بگنجانم میان کلمات.

مثلا کلمه ی صمیمانه ی: سلاااااااااااااام.

تصویر دخترکی با موهایی که روی شانه اش ریخته را دارد. که دستش را با شدت تمام برای یکنفر در دوردست ها تکان می دهد.

مثلا جمله رسمی: امیدوارم حالت خوب باشد. تصویر یک آدم کت و شلوار پوشیده را دارد که مشغول سفت کردن پاپیونش است.

یا تصویر جمله: سلام منو بهش برسون. شبیه یک دخترک نیشخند زده است.

یا "سرشلوغ بودن": برای من تداعی گر کسی است  که عینکش را روی میزش انداخته و در حالی که دستش به روی پیشانی اش است. میان یک عالمه کاغذ و کتاب و جزوه گم شده.(دقیقا مشابه تصویر یک عدد "من" در ایام امتحانات)

کلمات کم می آورند... میان اشکال جمع شده توی ذهنم.

دیگر حرف نگفته ندارم...

یک عالمه حرف ندیده دارم...

 یک عالمه حرف های ندیده....

پ.ن: چهارشنبه های بعد از ماه صفر خاص بودند همیشه! هستند هنوز هم ولی مثل اینکه من دیگر جزو خواص نیستم!


+ تاریخ دوشنبه 90/11/3ساعت 9:29 عصر نویسنده polly | نظر