تمام می شود. این تمام می شود آغاز یک متن ادبی نیست. این تمام می شود یک جمله کاملا خبری است. جمله ای که مضارعش حتی خوشحال کننده است. ماضی اش هم چندان اهمیت ندارد در میان این همه فعل ماضی.
تمام می شود. کلاس دینی و فیزیک و شیمی صبح تمام می شود و سر از ناهار خوری در می آوریم. مغزم نیاز به مشت مال پیدا کرده جدای شیمی و فیزیک که همه شش دانگ حواس ناقابلم را جمع خودشان کرده بودند و لحظه ای رهایم نمی کردند که نمی کردند کلاس دینی هم در فضای دم کرده و خفقان آور کلاسمان با آن همه مطلب تکراری مغزم را خسته کرد! (دادش در آمد دیگر)
تمام شد ولی.
کم تر پیش می آید که شش دانگ حواس من جمع چیزی شود. معمولا چند دانگ باقی مانده اش در یک گوشه ای(شاید در گذشته، شاید هم در آینده) سیر می کند. مثلا گاهی اوقات به چشم اندازه بیست سال آینده فکر می کند و به نتیجه می رسد که دختر نازدانه ی من موهای قهوه ای تابدار دارد که هر روز شانه شان می کنم و دو تا سنجاق کنار گوش هایش می زنم و او هم دوان دوان می رود سراغ بازی اش و به قول امیرخانی آبشار موهای قهوه ای اش پشت سرش تکان تکان می خورند.
همان طور که گفتم "تمام می شود" آغاز یک متن ادبی نبود. تنها یک جمله خبری جهت اطلاع اوضاع بود. کلاس های صبح تمام می شود و من پیچ و تاب خوران در حال رد شدن از میان صندلی های ناهارخوری هستم تا ظرف غذای متی را که روی میز به امان خدا گذاشت و رفت را تحویل سلف مدرسه بدهم. متی ازم خواست که مرغ غذایش را بخورم تا حرام نشود و من را با نصف یک مرغ درسته تنها گذاشت. نفهمیدم مرغ را چطور خوردم فقط توی دهانم گذاشتم و از جایم بلند شدم تا ظرف غذا را تحویل بدهم.
تمام می شود. این تمام می شود تنها یک جمله خبری است. برنامه جشن میلاد امام رضا(ع) تمام می شود و بعد از شکلات بسته بندی کردن های فراوان و این طرف و آن طرف دویدن ها و حرص خوردن ها فقط من می مانم که مقابل در آمفی تئاتر نشسته ام و بند کفشم را می بندم. مجری مسابقه بودم تا چندی پیش، ولی درست در چند لحظه پیش مسابقه ی جشن میلاد امام رضا (ع) هم رفت در لیست چیزهایی که تمام می شوند....
تمام می شود. نگاه دوخته شده به پله هایم تمام می شود و به ارتعاشات صداهایی فکر می کنم که مدت ها پیش درست همین جا طنین انداخته است. شیرینی پذیرایی جشن را توی دهانم می گذارم. شیرینی هم تمام می شود. از پله ها پایین می روم.
پله های مدرسه ما زبان زد خاص و عام اند. ولی این همه پله در یک چشم به هم زدن تمام می شود. متی می گوید که همه چیز خاطره شده. حتی نگاه دوخته شده ی من به پله ها و ارتشعات صوتی آن دور و اطراف از زمان های خیلی دور....
تمام می شود.
پ.ن: در رادیو می گوید: تنها صداست که می ماند....