در زمان حاضر، یعنی درست در همین لحظه اینجانب به سان یک دختر بچه ی شش ماهه اندازه ی یک نخود هم عقل ندارم و دلم می خواهد. هر طور دلم می خواهد رفتار کنم!
دیشب تصمیم گرفتم یک خانه تکانی ای به دلمان بدهم. یک چند تا چیز را بیرون بیندازم. چند نفر هم که بدون اجازه نشسته اند آنجا و کرایه نمی دهند محترمانه گفتم تشریفشان را ببرند. نرفتند. فردا با مامور می روم سر وقتشان.
من چشم هایم به اندازه کافی ضعیف هست... دیگر لازم نیست برای این دلبستگی های بدون کرایه بیشتر از این ضعیف شود... هر چند وقت یکدفعه می آیند کرایه که نمی دهند هیچ خون به دل آدم می کنند. همه داشته و نداشتن هایت را از چشم هایت بیرون می کشند و دوباره می روند می نشینند همان گوشه ی دلت...آن هم بدون کرابه!
دیشب به سان یک دختربچه ی شش ماهه قید همه ی دلبستگی های دنیایی را زده و با خودم فکر کردم تا کی می خواهد این وضع ادامه پیدا کند. پس می توان با یک روش تراکتوری همه چیز را خراب کرد و دوباره از نو ساخت! مثل مسئولین که کم کم دارند به این فکر می افتند که با یک ماشین عظیم تهران را صاف کنند تا دیگر انواع و اقسام مشکلات شهری اعم از ترافیک و بافت فرسوده ی شهر و غیره از بین رفته و دیگر مشکلی برای حل شدن وجود نداشته باشد.
من امروز 15 سال و 3 ماه شدم. 15 سال و سه ماهگی کم چیزی است. 15 سال و 3 ماهگی لابد همان چیزی که سال ها بعد حسرتش را خواهم 15 سال و 3 ماهگی یعنی تو 15 سال و 3 ماه عمر کرده ای و هم 15 و هم 3 یادآور چیز های خوبی هستند که ...
دلم می خواهد دلم را بگیرم، سفت بگیرم این قدر که جای انگشتانم تا چندین دقیقه روی پوست نرم و لطیفش بماند. بگیرمش. بعد دستم را بالا ببرم و دلم را پرتاب کنم یک جای دور.... یک جایی دور اعماق تاریخ تا برود با خودش و خاطراتش زندگی کند!
لابد آنوقت از زمین و زمان می خواهم تا "دلداری" ام بدهند...
دل دارند... بدهند.....
دل ندارند که هم....
پ.ن:دلمان که می گیرد تاوان لحظه هایی است که دل می بندیم.... تاوان می دهیــــــــــم...
پ.ن: به قول ضحی: چن می گیری بی خیال شی؟