سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماجرایی که پیش روی شماست یکی از چندین هزار داستانی است که ممکن است در هر کلاسی اتفاق بیفتند. داستان چهار دخترکی است که معلم کلاس قرآن و حدیثشان مکه تشریف داشتند و کلاسشان تشکیل نشده بود و پس از اندکی از کتابخانه ی داغ و دم کرده ی مدرسه فرار کرده بودند و توی یکی از کلاس های خالی و نسبتا خنک مدرسه پناه گرفته بودند:

دلیل داد زدن من، دیدن میز و صندلی های خالی و تخته پر از حل مسئله های دیروز بود که بدجوری وسوسه می کرد آدم را برای معلم بازی. یک ثانیه بعد از داد زدنم و پیشنهاد هوسی که یکمرتبه کرده بودم. نرگس سر جای معلم قرار گرفته بود و متن(matan) بلافاصله یکی از صندلی ها را به جلو ترین منطقه نزدیک به تخته قرار داد و کیف و کتاب هایش را روی پایش گذاشت و مثل همه دانش آموزان مثبت مشتاق به یک نقطه تخته خیره شد. آخرین نفر کوثر بود که در حالی که سرش توی کتاب زبانش بود بی تفاوت به دنیای اطرافش روی یکی از صندلی ها نشست.

و بازی شروع شد.

خانوم معلم: خب بچه ها... اممممممممممم... من یه روسری می خوام این طوری نمی تونم حس بگیرم.

بچه مثبت: خانوم من الان می رم واستون می یارم.

متن (همان بچه مثبت مذکور) از جایش می پرد. صندلی اش شوت می شود و کیف و کتابش تمام روی زمین می ریزند ولی مشخص نیست چرا در اجرای نقش بچه مثبتی اش کوتاهی می کند و کسی که خانوم معلم را برای آوردن روسری همراهی می کند عارفه است.

چند لحظه بعد نرگس وسط کلاس ایستاده و گره روسری اش را روی چانه اش تنظیم می کند و عارفه هم به دلیل مکالماتی که در طی مسیر با هم داشته اند و ما نمی دانیم چیست به نرگس چشم غره می رود و اندکی سرش جیغ می زند.(جیغ می زند ها! دقیقا همین جیـــــــــــغــــ را می زند!)

خانوم معلم می رود پای تخته و دوباره سر و صدای عظیمی ناشی از شوت شدن صندلی در کلاس خالی می پیچد و دوباره کیف و کتاب بچه مثبت کلاس روی زمین می ریزد. گویا در اجرای نقش بچه مثبتی اش بسیار کوشا بوده و مانند یک دانش آموز مشتاق، برای پاک کردن تخته می شتابد.

بازی تا آنجا پیش می رود که خانوم معلم دارد قصه می گوید و یکدفعه یکی از دانش آموز که تا الان سرش توی کتاب زبانش بود سامری اش تمام می شود از سر جایش بلند می شود.(فرد مذکور همان کوثر است) در میان سر و صدا و جیــــــغـــــ زدن ها با معلم جدیدی رو به رو می شویم که همان عارفه است و روسری را پشت گردنش انداخته و مشتاقانه منتظر شروع کلاس است.

ناظم شماره یک مدرسه ناغافل در کلاس را باز می کند.

- بچه ها شما اینجا چی کار می کنید؟

-اممممممممم... خانوم داریم زبان می خونیم.

و به کتاب های زبان پخش شده ی روی میز و زمین اشاره می کنیم.

- آهان پس سر و صدا نکنید.

 پس از بسته شدن در و دور شدن تا حد امکان ناظم شماره یک  دوباره از حنجره ی خودم صدای دادی را می شوندم. اینبار دلیل داد زدن من دیدن عارفه با آن روسری بود که موجب می شد یاد آینده این نه چندان دور بیفتم که به احتمال زیاد بر طبق داستان هایی که همیشه برای هم می گوییم معلم بشود. پیشنهادی که من همراه با داد بیان می کنم بد جوری مورد پسند کوثر واقع می شود و دوتایی با هم نقش دانش آموزان مشتاق آینده ی عارفه ما را بازی می کنیم.

عارفه وارد کلاس می شود.

متن که حوصله از بچه مثبتی سر رفته تصمیم می گیرد با معلم جدید لج باشد ولی عدم وجود بچه مثبت با دو عدد دانش آموز مشتاق جبران می شود.

ناظم شماره دو مدرسه در کلاس را باز می کند.

- بچه ها شما اینجا چی کار می کنید؟

- خانوم به ناظم شماره یک هم گفتیم خانوم...

- به خانوم ناظم شماره یک گفتین؟

کمی فکر می کند.

- الان گفتین؟

- بله خانوم.

- چرا الان؟ چرا قبل کلاس نگفتین؟

من به این فکر می کنم که چرا حتما باید یک کار خلافی از میان هیچ کار خلافی که نکرده ایم پیدا کند. ناظم شماره دو هم ضمن تکرار اینکه شلوغ نکنیم در کلاس را می بیندد و می رود .

خانوم معلم پای تخته می رود. من و کوثر در رقابت هستیم.

خانوم معلم: کی تخته رو پاک می کنه؟

صندلی من و کوثر واقعا شوت می شود و خدا رحم می کند که از پنجره کلاس بیرون نمی افتد و مستقیم روی سر عابران زیر پنجره فرود نمی آید و خدا بیشتر از آن رحم می کند که من و کوثر در حین دویدن به تخته پایمان به جایی گیر نمی کند که با مغز به زمین بخوریم...

رحم خداوند در زنگ تفریح فرضی ما بیشتر نمود پیدا می کند. هنگامی که خانوم ناظم شماره دو مدرسه به شدت در کلاس را باز می کند و در کلاس در حال برخورد به بینی خانوم معلم است که با متن گلاویز شده. مثل اینکه نقش بچه مثبتی فشار زیادی روش اورده بوده...(متن رو می گم)

ناظممان یک برگه دستمان می دهد تا اسممان را رویش بنویسیم و می رود.

پس از وارد شدن ناگهانی مدیر مسئول نشریه مدرسه و معلم شدن کوثر و قصه ساختن و خندیدن ها متعدد؛ داستان به جایی ختم می شود که ما توی کلاس نشسته ایم و پاستیل و کیک و بیسکوییت می خوریم و ضیافتی گرفته ایم برای خودمان و تخته مزین به یک بیت شعر به دست خط عارفه شده که یادگار دوران معلمی کوثر است و ...

 ناظم شماره دو که در زمان شرح حسن ختام هم ما را تنها نمی گذارد برای سومین بار در کلاس را باز می کند و بدون هیچ حرفی دستش را به طرف ما دراز می کند.

از طرفی بعید می دانم که ناظممان تقاضای خوراکی داشته باشد(آن هم با این شیوه) و از طرفی دیگر توجیهی برای دست دراز شده به سویمان پیدا نمی کنم.

عارفه می گوید: بله خانوم؟

- اون برگه رو که دادم بهتون رو بدین.

متن برگه را به دست ناظم شماره ی دو می دهد و در کلاس بسته می شود.

داستان به اینجا ختم می شود که پس از بسته شدن در کلاس ما سر کلاس نشسته ایم و خوراکی می خوریم و به کوثر فرق بین لوزه و اعضای دستگاه گوارش را توضیح می دهیم و نگران دکتر شدن کوثر هستیم(که نکند خدایی نکرده به جای آپاندیس ملت اشتباه کند و کلیه اش را بیرون بیاورد!)  و شاید همه مان به روزی فکر می کنیم که معلم بازی مان توی دنیای واقعی محک بخورد و مشخص نیست صدای جیغ زدن ها و خندیدن هایمان قرار است چه بلایی بر سر گوش دانش آموزان واقعی مان بیاورد....

و عارفه در دوران معلمی کوثر روی تخته نوشته است:

" از عمر من آنچه هست بر جای بستان و به عمر لیلی افزای..."


+ تاریخ دوشنبه 90/5/3ساعت 8:1 عصر نویسنده polly | نظر