چند تا لکه قرمز نشسته بود روی صورت خواهر فیروزه و در حالی که لبخندش هنوز روی لب هایش بود خنده کنان دور اتاق می دوید و جیغ جیغ کنان می گفت...
- الان می گیرمت... الان می گیرمت فیروزه و وقتی من بگیرمت آبله مرغون هم تو رو می گیره!
فیروزه داشت ادای کسانی را که دلشان نمی خواهد آبله مرغون بگیرد را در می آورد! ولی در حقیقت از اینکه یک بهانه گیر آورده بود تا دور اتاق بدود بی اندازه خوشحال بود.
ولی اصلا به روی خودش نمی آورد که دارد از این بازی لذت می برد و خواهر کوچولویش که فکر می کرد فیروزه واقعا دارد فرار می کند بیشتر ذوق می کرد و خنده هایش جیغ جیغی تر می شد.
بعد از تالاپ تالاپ ها و جیغ زدن های بسیار فیروزه احساس کرد که دیگر صدای پاهای کوچولویی که پشت سرش می دوید را نمی شنود برگشت و دید که خواهرش روی مبل نشسته و در حالی که هنوز لبخند کمرنگی روی لب هایش است او را نگاه می کند.
- خسته شدم...
صدایش بی رمق بود. فیروزه نگران شد.
اصلا حواسش نبود که این همه دویدن برای یک دخترک بیمار کار چندان ساده ای نیست...
جلو رفت دستش را دور گردن تبدار و داغ خواهرش انداخت و در حالی که فکر می کرد صورت خواهرش با این لکه ها بامزه تر شده است گفت.
- نبینم مریض بشی خواهر کوچولو.
ریز ریز خندید....
- دیدی گرفتمت...گفتم که وقتی بگیرمت آبله مرغون هم....
فیروزه اصلا ناراحت نشد. این طوری موقع دویدن هیچ کس زودتر خسته نمی شد...