دنیا را می گویم.
شب ها توی جزیره ای که شبیه تخت خوابم است گیر می افتم! انگار زیر پایه های تخت چیزی به غیر از موکت اتاق است. انگار زیرش آب است. موج ها بالا می زنند. خیلی هم گرمند. گرمایشان تا جزیره ای که من تویش حبس شده ام هم می رسد و من داغ می کنم! هی می خواهم از جایم بلند شوم و بروم و بلافاصله از میان آن همه موج خروشان، فردا صبح که باید دوباره زود از خواب بلند شوم را می بینم و سفت تر به این جزیره ی داغ و دم کرده می چسبم! خودم خودم را حبس می کنم توی جزیره داغ و دم کرده ای که شبیه تخت خوابم است!
(با هم قرار می گذاریم زنگ تفریح برویم و بنشینیم روی چمن های خنک حیاط همان گوشه ی حیاط که تنها جایی است که یک سایه پت و پهن و خنک دارد! شاخه های درخت های چنار با باد این طرف و آن طرف می روند و من فکر می کنم که لااقل امروز باد می وزد. حتی اگر باد داغ و دم کرده تابستان باشد هم آن نوک بالای بالای چنار را این طرف و آن طرف می برد!)
در جزیره ام خبری از خواب و رویا نیست! فقط گرم است و خواب تنها برای رفع خستگی است و همه چیز قبل از به خواب رفتن عذاب آور است. انگار همه ارواح چندین سال گذشته می آیند توی اتاقم درست بالا سر تختم تجمع می کنند و هوا فشرده و سنگین می شود. گاهی اوقات دلم می خواهد بلند شوم و پتو و بالش و ملافه را روی هم بکوبم و بعد هم چندین کیلومتر در اتاقم راه بروم تا از خستگی از پا بیفتم. همان جا کف اتاق. این قدر خسته باشم که اصلا فکر و خیالی در کار نباشد! رسما! فقط خواب باشد!
کم کم باورم می شود ها...! باورم می شود که خواب را ربوده اند از چشم هایم و همه اینها سراب است. همه خیال های این روزها سراب است! دارد باورم می شود ها...! باورم که می شود جزیره ام گر می گیرد، خودم هم. عصبانی می شوم. اینجاست که دیگر از جایم بلند می شوم و روی تختم می نشینم. گاهی اوقات هم چراغ را روشن می کنم و عینکم را به چشمانم می زنم. عینکم را که به چشمانم می زنم. نگاهم که به ساعت با وقت نیمه شب می افتد. انگار تصویر تکراری این "فردا صبح" ها را می بینم که از مقابل چشمان رژه می روند.
و باز هم می روم توی جزیره ی گر گرفته ام و خود را به خواب می زنم... ولی این خواب سراب است.... همان طور که سراب دردی از آدم تشنه دوا نمی کند این خواب ها هم به درد آدم خسته نمی خورد.
از همان اول هم این خواب و آب به هم می آمدند....!
زیر آفتاب که راه می روم. سایه ی خودم را می بینم که جلوتر می رود و دست هایم که کنار بدنم این طرف و آن طرف می روند! انگار کمی عصبی اند که این طور مثل پاندول تکان تکان می خورند. می روم همان گوشه ی حیاط که چمن دارد و یک سایه پت و پهن که خنک است و داغی و دم کردگی را از یادم می برد....