سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اسمش فیروزه بود. خودش هم نمی دانست چرا چنین اسمی دارد. 15 سالش بود. روی مبل  نشسته و در حالی که به یک گوشه ی صفحه ی تلویزیون خیره شده بود دستش را میان موهای خرمایی اش فرو می کرد و در می آورد و به حرف های خواهر یازده ساله اش گوش می کرد که کنترل را دستش گرفته بود و کانال ها تلویزیون را مدام عوض می کرد. راستی مگر این چند تا کانال تلویزیون چند بار می توانستند گردانده شوند؟

گر چه به ظاهر خیلی دقیق داشت به حرف های خواهرش در مورد یکی از دوستان مدرسه اش گوش می کرد و گهگداری آن طور که شایسته خواهر های بزرگ تر بود جوابش را می داد ولی ذهنش در سمت و سوی دیگری سیر می کرد. در دنیای دورتر از دنیای یازده ساله خواهر کوچکش و دوستانش و معلمانش و همه کسانی که او درباره ی شان حرف می زد و انگار داستان هایشان هیچ وقت تمامی نداشت!

وقتی به دختر کوچولویی فکر می کرد که تا چند وقت پیش همدم هرصبح و شامش بود تعجب می کرد. همان کسی که روز و شب با او حرف می زد. برایش قیافه می گرفت. خاطره تعریف می کرد. قهر می کرد و دوست می شد. همان دخترکی که هر روز به چشم های پف کرده اش توی آینه لک دار دستشویی لبخند می زد و وقتی مقنعه مدرسه را سرش می کرد و چادر را روی سرش می انداخت به او افتخار می کرد. همان دخترکی که او را به اسم خودش صدا می زد. همان اسمی که نمی دانست برای چه روی او گذاشته اند. راستی چه قدر خنده هایشان ساده و بی آلایش بود.

راستی چه قدر خواهر کوچکش به حرف های او و دوست یکی یکدانه اش خندیده بود وقتی می دید فیروزه عرض اتاق را بار ها طی می کند و با شور و حرارت حرف می زند و می خندد.

 او چه طور می توانست این قدر کوچک باشد؟! وقتی این جمله را به خودش گفت که داشت سعی می کرد همزمان جواب مناسبی برای صحبت های تمام نشدنی خواهرش پیدا کند. و وقتی جوابش را داد و دوباره به سوالش فکر کرد نفهمید که مقصودش که بوده. دخترک کوچولویی که کنارش نشسته بود و برای هزارمین بار روی دومین شبکه تلویزیون مکث می کرد یا همان دختر کوچولویی که .... همان دختر کوچولویی که این قدر زود بزرگ شده بود.

صدای خنده و کوبانده شدن توپ به در و دیوار خانه ها از توی کوچه شنیده می شد. فیروزه می توانست به راحتی صدای برادرش را که بر سر یکی از دوستانش فریاد می زد را بشنود و حتی صدای تر تر زنجیر دوچرخه برادر کوچکترش را و حتی صدای خواهرک وراجش را که کنارش نشسته بود ولی هنوز  صدای کوچولویی که غم و خنده ها و احساساتش را روی دایره می ریخت را نمی شنید!

فیروزه صدای برادرانش را شنید که خنده کنان دوچرخه هایشان را توی حیاط می انداختند و از در ورودی خانه می دویدند و چند لحظه بعد اتاق نشیمن کوچک خانه که لحظه ای پیش فقط شنونده ی خاطرات دختر کوچولوی 11 ساله وراجی بود که حرف هایش تمامی نداشت را پر از سر و صدا می کردند. پر از خنده و ها و بالا و پایین رفتن ها و توی سر و کله همدیگر زدن ها!
فیروزه در حالی که می خندید از خودش پرسید که چرا دیگر غمگین نیست؟ الان باید ناراحت باشد باید یک گوشه بنشیند و دور از خواهر و برادرنش فقط فقط با دوست دوست داشتنی و کوچولویش حرف بزند. فیروزه باید می نشست و ساعت ها فکر می کرد و ساعت ها می نوشت و ساعت ها غصه می خورد. اما خیلی راحت نشسته بود و می خندید! فقط گاهی اوقات چیزی میان دلش را قلقلک می داد....

خدا را چه دیده اید شاید.

فیروزه

هم

خواب نما

شده

بود.


+ تاریخ سه شنبه 90/3/24ساعت 11:23 صبح نویسنده polly | نظر