ما دیگر نیستیم.
ما بودیم ها! یکدفعه گرفتنمان. کشیدنمان، شوتمان کردند یک جای دور.
حالا هم نیستیم.
به احتمال زیاد همش هم تقصیر آن غول بی شاخ و دم است که سایه اش افتاده روی سرمان! همان غولی که هیچ کس نمی شناسدش! همان غول که می توان با خیال راحت فحشش داد و با صدای بلند همه ی تقصیرات را گردن او انداخت بدون اینکه نگران باشی که کسی حرفهایت را بشنود و تبعات پس از آن.
غول شکم گنده. حتی یک راز هم نیست! چیزی است که وجود دارد و همه از متنفرند. همه دلشان می خواهد بزنند و لت و پارش کنند... ولی دست هیچ کدامشان به غول نمی رسد. فقط سایه اش را احساس می کنند.
می فهمی احساس می کنند. حتی سایه آن غول وحشتناک بیخود را نمی بینند!
غول کسی است که حتی از تنفر آدم ها ککش هم نمی گزد. از اینکه یک عالمه نگاه ها غضب آلود خیره خیره نگاهش کنند معذب نمی شود. فقط خونسرد می ایستد. این قدر می ایستد تا همه ی چشم ها را اشکبار کند.
چه قدر از این غـــــــول چندش آور متنفرم....
غول هر چه قدر هم که می خواهد گنده باشد.
هر چه قدر هم می خواهد دست ببرد توی زندگی مان و بزند و همه چیز را بریزد به هم....
هر چه قدر هم می خواهد اذیتمان کند و گلبرگ احساسمان را تکه تکه...
هر قدر می خواهد در برابر فریاد هایمان سکوت کند و ککش هم نگزد...
هر غـ....(کار اشتباهی) می خواهد بکند!
بالاخره ما هم خدایی داریم!