سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بالای تخت دختر خاله، پایین تخت پلی کوچولو.
بالای تخت خواب خواب، پایین تخت گیج خواب.
بالای تخت پیش هفت تا پادشاه، پایین تخت توی فکر چیز هایی خیلی ساده تر از هفت تا پادشاه.
بالا ی تخت راحت، پایین تخت تنها دلتنگ.
بالای تخت سکوت، پایین تخت سکوت.
تنها شباهت همین سکوت.

صدای پنکه توی کل اتاق پیچیده
پلی کوچولو روی زمین روی تشک خوابیده.
چشماشو بسته،
خسته،
از اردو برگشته،
ولی خواب رفته.


من دلم می خواست بازم راه برم ولی خب شاید اون دلش نمی خواست!
دوباره رفتم تو آلاچیق تنها نشستم بغل کیفم. داشتم تو دلم به قیچی فحش می دادم که ای فلان فلان شده مجبوری بری با لباس بپری تو استخر که من اینجا تنها باشم؟
آخه قیچی من به تو چی بگم؟
خب تنهایی هم زیاد بد نیست!
سرم را تکیه می دم به دیوار آلاچیق و نگاه می کنم.
ولی هیچ چیز نمی بینم.
فقط صدای سکوت آلاچیق را می شنوم.
نمی شنوم.
سکوت شنیدنی نیست.

خسته ام. خسته. خسته از روزهایی که گذشتند. خسته ام  از سال هایی که بوده ام ولی ندیده ام چشم هایم را بسته ام. درست مثل اینکه صدای سکوت را بشنوم. و حالا بعد از سال ها چشمانم را باز کرده ام ودیده ام.
باید چشمانم را باز کنم. ببینم در دنیای ما اگر زیبای خفته باشی به جایی نمی رسی. اگر صبر کنی تا شاهزاده ی رویا ها بیاید. به مقصد نمی رسی. باید آستین ها را بالا بزنی چشمانت را باز کنی و خودت ادامه بدهی. اگر زیبای خفته باشی. هیچ چیز نمیشوی گرچه زیبای خفته ام هیچ چیز نشد.

می خواهم به راهم ادامه بدهم اما راه ما از هم جدا می شود. و من تنها به راه می افتم. و باز هم تنها هستم. حتی دیگر هری پاتر هم نیستم. فقط تنها هستم. حتی هری پاتر را هم کنار گذاشته ام. دیگر تکرار نمی کنم.
- یه آدم معمولی و پیش پا افتاده است، مثل پدرش متکبر و خودخواهه، یک قانون شکن بی کم و کاست، خوش حال و راضی از معروفیتش، عاشق جلب توجه، بی تربیت و پررو!
دیگر هری پاتری نمی شناسم.
من فقط تنها هستم.

ناراحت نیستم. فقط سر در گمم. تلفن روی گوشم است.
باز هم مثل همه ی تابستان ها.
من و تلفن. دوست قدیمی ام!
باز هم نمی خواهم قطع کنم. باز هم نمی خواهم تنها بمانم، سر در گم بمانم. می دانم که...


تو رو خدا( با لحن خودم بگین یا لحن لیلا اگر چه هر دوتاش شبیه همه (تفاهم!)) نگویید که چرا این قدر دپرس!
قول می دم دیگه دختر خوبی بشم دیگه به این چیز ها فکر نکنم!
ولی به نظرم بد نیست کمی هم ناراحت باشم، این پر جادویی دلش تنوع می خواد.
خب در این روزهای تنهایی که هیچ هم صحبتی به غیر از اون آقائه توی 119 ندارم( باور کنید زنگ می زنم و با اون حرف می زنم) انتظار دیگه ای هم می شه داشت؟

اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود!

هی...!


+ تاریخ چهارشنبه 88/4/10ساعت 10:16 عصر نویسنده polly | نظر