دستم را می گذارم روی گوشهایم و خیره می شوم به کتاب ادبیاتم رو یک ریز با خودم تکرار می کنم:" گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت. گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید." هی با خودم تکرار می کنم تا حفظ شوم و یک گوشه ی خاک خورده ذهنم به این فکر می کنم که ای کاش معلم ادبیات این بیت را از من نپرسد. چون من نمی دانم هم اوت یعنی چی و اعصابم خرد می شود. به بیت پنجم می رم در ذهنم می سپارم که بیت 5 بیت قشنگی است. پس اگر از من بیت 5 پرسیده شد باید همان بیت قشنگ را بخوانم."گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد. گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید." تند تند بیت ها را می خوانم که به بیت آخر برسم. از بیت آخر خوشم می آید. گر چه معنی شعرهای "برای حفظ کردن" در کلاس گفته نمی شود ولی معنای بیت آخر را می تونم در میان تار و پود روزهایم پیدا کنم. خوشم می آید." گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد. گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید" ....
من حافظ نیستم.
شاید برای هزارمین بار مسیر بین ناهار خوری و دبیران را طی می کنم تا به معلم فیزیک آن کلاس بگویم که دفتر پروژه مان را از کمد معلم پروژه بدهد. توی راهرو می دوم. ولی نفس هایم به شماره می افتد و قدم هایم آهسته می شود.راهرو شلوغ است. چند نفر فوتبال دستی بازی می کنند و صدای فوتبال دستی و جیغ هایشان توی راهرو پیچیده. در میان همه ی سر و صدا به خودم می گویم: "در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن. شرط اول قدم آن است که مجنون باشی!"
من مجنون نیستم. لیلی را هم نمی شناسم. و از این بابت مطمئنم که ره منزل لیلی خیلی با مسیر بین ناهار خوری تا اتاق دبیران تفاوت دارد.
معلم ادبیات شعر را که می پرسد می گوید بلند شویم و برویم اتاق 18 که پرژوکتور دارد تا فیلم ببینیم. وسایلم را روی میز میگذارم و بلند می شوم. وقتی می بینم همه کتاب های ادبیاتشان را برداشته اند فکر می کنم که شاید باید وسایل ادبیاتم را هم همراه خودم ببرم. کسی میان جمعیتی که از کلاس بیرون می روند می گوید:پلی جان تو خودتم نیاری اشکال نداره. محلش نمی گذارم. کتابم را بر می دارم. صدرا کنارم راه می رود. رویم را به طرف صدرا می کنم و می گویم:" روی شیشه ی تار اتاقم نوشته ام. ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد!" صدرا می خندد و می گوید: "صبر کن ورق بیارم یادداشت کنم." می گم: "این یه رباعی از هدیه! با داغ و سوز و اندوه و آه درد و شوق وصال در دلم سکوت کرد/روی شیشه تار اتاقم نوشته ام. ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" صدرا می گوید: "هدی هم عجب رباعی می گه." می دانم که معنی فصل سرد را تا عمق وجودش درک نمی کند. سعی در توضیح دادن نمی کنم. فقط از در اتاق 18 رد می شوم و رباعی هدی را با خودم تکرار می کنم: ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد...
من هدی نیستم.
این روزها من هیچ کس نیستم.
حتی خودم هم نیستم.
ببین با خودم غریبه شده ام. ببین چطور از خودم فرار می کنم. با خودم دعوا می کنم. از خودم عصبانی می شوم. از خودم دلخور می شوم. ببین چطور روز و شبم را تنها در خودم می گذارنم. ببین.
باور می کنی که حرف هایم حتی تمایلی به بیرون آمدن هم ندارند و من هم سعی در گفتنشان نمی کنم. ببین.... این روزها حرف های خودم را هم از میان حنجره ی دیگران می شنوم و آن وقت است که تازه می فهمم این همان حرف دل من است... ببین...باورت می شود؟
باورت می شود؟
چطور باورت می شود؟
نگاه کن من خودم نیستم. نگاه کن من از خودم دورم. نگاه کن که من را از خودم و خودم را از من. و خودت را و همه را...از من دور کرده ای ... نگاه کن....
شاید حافظ هم وقتی آخرین بیت شعرش را سروده است از اعماق وجودش به سر آمدن این غصه ایمان نداشته است. شاید فقط نوشته است که بنویسد:
..... گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید"