دست به سینه جلوی رویم نشسته بودم و چشم هایش سرخ بودند. و برای هزارمین بار در طول مدتی که برگشته بودم گفت: چرا؟ چرا رفتی؟
خودم رو روی تخت بالا کشیدم و به دیوار تکیه دادم و گفتم: کودک درون ها هم گاهی اوقات می رن.
احساس می کردم همین الانه که از جاش بپره و شروع کنه به داد و بیداد کردن کاری که از وقتی برگشته بودم هزار بار تکرار کرده بود. ولی با صدای ضعیفی گفت: ولی تو کودک درون معمولی نیستی... تو کودک درون منی...! کودک درون من.
احساس می کردم ممکن است دوباره شروع به گریه کردن کند. ولی این کار را نکرد و خیره شد به دیوار و باز هم با صدای لرزانی گفت: چرا؟
احساس می کردم دیوار پشت سرم قلبمه قلبمه شده است . گفتم: پلی بی خیال بابا... من که صد هزار دفعه گفتم چرا! فقط می خواستم یه مدتی نباشم.
رویش را از دیوار به سمت من برگرداند و چشم های سرخش را ریز کرد و گفت: فقط می خواستی یه مدتی بری؟ اونم وقتی که بیش تر از همیشه بهت نیاز داشتم. اونم موقعی که نیاز داشتم به یه کودک درون. اونم موقعی که....
صداش آرام آرام بالا می رفت و هر لحظه لرزان تر می شد. و برای هزارمین بار گفت: من دنبالت گشتم....صدات کردم... ازت خواهش کردم...بهت التماس کردم... به خاطرت گریه کردم...اون وقت تو اینجا رو به روی من نشستی و می گی که می خواستی یه مدت نباشی! می خواستی استراحت کنی...اونم کی...درست موقعی که بیشتر از همه روزهایی که بودی بهت احتیاج بود.... خدا خیرت بده....
تصمیم گرفتم دیگرجوابش را ندهم تا هر چه قدر دلش می خواهد داد و بیداد کند. ترجیح می دادم با یه گله فیل در بیفتم ولی اعتراف نکنم که قصدم فقط این بود که باهاش قایم موشک بازی کنم و وقتی توی کمد قایم شدم یکدفعه خوابم برد. حاضر بودم گله فیل را یک جا از پا در بیاورم ولی اقرار نکنم که واقعا موقعی که بهم نیاز بوده یکهو غیبم زده...
پس همان طور که به دیوار تکیه دادم خیره شدم به چشم های سرخش که از عصبانیت یرق می زد.شاید ساعت ها گذشت شاید هم روزها شاید هم فقط چند دقیقه که صدای جیغ جیغی ای که سعی می کردم بهش توجه نکنم قطع شد و عامل صدا بلند شد و از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش به هم کوبید.
و من باز هم با خودم گفتم که می تونست بدتر از این باشه اگر می گفتم که در تمام این مدت توی کمد خوابم برده بود...
دوست شرمنده ی شما:
کودک درون.