عکسم می افتد میان کاسه ی شیر آنجا همه چیز سفید سفید است. دیواره های کاسه هم مثل دیواری که بهش تکیه داده ایم سرد است. سرد سرد. کنار دیوار چمباتمه زده ایم. دستم را گذاشته ام روی زانوی های کوچولویش و برای هزارمین بار برای تسکین قلب کوچولویش می گویم:" امام که نمی میرد... تو یادت نیست ولی پدر تعریف می کرد که امام یک تنه در خیبر را برداشته است...! اماممان قوی است. پدربزرگ می گفت قهرمان مشرکان را شکست داده است...تو یادت نیست. من هم یادم نمی آید ولی امامان قوی است. مگر می شود با ضربه ی شمشیر خوارج کشته شود...."
حرفی نزد. دستش را بالا آورد و اشک هایش را پاک کرد. من هم دلم می خواست اشک بریزم نمی دانم چرا. ولی باز هم با خودم گفتم امام که نمی میرد. امام قوی است فاتح خیبر است شیر خداست....
دستم را از روی زانویش برداشتم و گذاشتم زیر کاسه ی شیر دوباره انعکاس تصویر خودم را دیدم که سفید سفید بود. با صورت سفیدو روسری سفید.....
خودش را جمع کرد و شروع کرد به لرزیدن اگر نمی ترسیدم که شیر ها بریزد دستم را حلقه می کردم دور شانه هایشان و برای هزارمین بار بعد از ضربت خوردن امام می گفتم که: "امام که نمی میرد....!" چشم از تصویر سفید خودم توی کاسه شیر برداشتم و رویم را کردم به سمت چشم های خیس سیاه کوچولویش و گفتم:" تو یادت نیست. من هم درست یادم نمی آید. ولی امام برادر پیامبر است.... وصی است...." و برای هزارمین بار گفتم:" شیر خدا است....فاتح خیبر است...."
ولی باز هم می لرزید برایش گفتم که امام حالش خوب می شود. لباس رزم می پوشد و در حالی که شمشیر دو لبه اش را به کمر بسته از در همین خانه بیرون می آید و به جنگ می رود. باز هم شب ها توی کوچه می گردد و برای بچه های یتیم غذا می برد. باز هم از خانه بیرون می آید و مثل هر روز مسیر خانه تا مسجد را طی می کند. باز هم توی مسجد پشت سرش نماز می خوانیم. امام شیر خدا است...فاتح خیبر است....
حرفم تمام نشده بود که رو به رویمان هیاهو شد انگار در یک لحظه همه دنیا شیون کرد.کاسه های شیر دانه دانه شکستند و شیر توی کوچه پخش شد. انگار دیوار پشت سرمان هم کم کم کم می آورند و فرو می ریخت...
لرزشش متوقف شد و گفت: "فکر کنم حالا دیگر اماممان شهید محراب هم باشد..."