سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صحنه ی آخر مسافرت یک روزه مان یک خانواده ی خوشبخت 5 نفره را به تصویر می کشید که به طلوع خورشید چشم دوخته بودند.

خورشیدی که در برابر چشمانمان در حال طلوع بود بی شباهت به خورشیدی نبود که روزی روزگاری با کلی رنگ روی دیوار سالن امتحانات کشیدیم.
- نگین یه ذره زرد به من می دی؟
-زرد که دست خودت بود؟
- نه دست من نبود من اصلا رنگ دستم نبود.

خورشیدی که توی آسمان بود چشم هیچ کس را نمی زد. مثل یک توپ قرمز گرد گرد...! درست مثل همان دایره ای که روی دیوار امتحانات بود و من تویش را رنگ کردم.
- نگین وقتی خورشید غرفه تون رو این قدر قرمز می کنی مال ما دیگه باید سیاه بشه!
- اوااااا...! قرمز شد؟ خب مال شما باید قرمز تر بشه...
- مگه یه خورشید در حال غروب چه قدر قرمز می شه؟
- خب باشه...زردو بده...!
- نگین چند دفعه بگم زرد دست من نیست!

تنها تفاوت خورشید واقعی و خورشید روی دیوار سالن امتحانات این بود که خورشید واقعی در حال طلوع کردن بود و خورشید روی دیوار در حال غروب کردن. توپ قرمز وسط آسمان آرام آرام بالا می آمد و آرام آرام زرد می شد درست برعکس خورشید دیواری ای که من می کشیدم.
- نگین بهت التماس می کنم که یه ذره زرد ترش کن.
-خب تو قرمز ترش کن.
- بابا این که دیگه خورشید نیست! شد آلبالو...!
- اصلا خودت بیا و مال ما رو بکش
...

و شما نمی دانید که لذت کشیدن خورشید روی دیوار سالن امتحانات حتی به هزاران هزار دست رنگی شده هم می ارزد...! اگر چه خورشید توی آسمان هم هزاران بار ماهرانه تر بی نظیر تر و دیدنی تر بود....هر چه اگر من سال ها سال هم می ایستادم نمی توانستم خورشیدی نقاشی کنم که نور بدهد....! و این طور خودنمایی کند...

صحنه بعد از صحنه آخر مسافرت هم خورشیدی را به تصویر کشیده بود که این قدر نورانی شده بود که دیگر هیچ کس نمی توانست به آن چشم بدوزد....

 


+ تاریخ شنبه 89/5/30ساعت 2:35 عصر نویسنده polly | نظر