دیروز فهمیدم که چه قدر فراموش کارم و چه قدر فراموش کرده ام....
ساعت سه بعد از نیمه شب چیزهایی به خاطرم آمد که انگار مال من نبودند... انگار برایم غریبه بودند...انگار حتی اسم خودم را هم فراموش کرده بودم و همه ی آن خاطرات حرف ها و اسم ها متعلق به دختر دیگری بودند....درست مثل خواهر کوچک تری که مدت ها پیش از دست رفته بود...
و خدا کمکمان کند در یادآوری چیز هایی که روزی قسم می خوردیم که فراموش نشدنی اند....