سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دستم را گذاشتم زیر چانه ی کوچولویش و گفتم: سلام ملیکم ستاره...! و در حالی که سعی می کردم به خاطر بیاورم که مصراع دوم این شعر چه بود دختردایی عزیز را دیدم که خودش را از زیر دستانم بیرون می کشد. بهش توجه نکردم و همچنان در این فکر بودم که مصراع دوم "سلام ملیکم ستاره...!" که بار ها در کودکی ام برایم خوانده شده بود چه بود. در همان حال یکی از پسردایی ها محترم دست زنان در حال خواندن این شعر بود: " سلام ملیکم ستاره....از آسمون خیار می باره...!" مثل اینکه او هم زیادی درباره مصراع دوم این شعر فکر کرده بود و چون به نتیجه چندانی نرسیده بود از خودش شعر ساخته بود! من هم سعی کردم مشابه کار او را تکرار کنم ولی تنها قافیه ای که به نظرم می رسید همان خیار بود!

پسردایی هفت ساله ام کنارم نشسته بود و یکبند خرده فرمایشاتش را در رابطه با زمین و زمان در اختیار من قرار می داد. یکی دیگر از ریزه میزه های فامیل هم داشت پزش را می داد که امسال می رود کلاس دوم! و وقتی پسردایی به ظاهر هفت ساله ام گفت که امسال می رود کلاس سوم. من داشتم از خودم می پرسیدم که چرا بچه ها این قدر زود بزرگ می شود؟
و بقیه بحث کشیده شد به اینکه من کوچکی پسردایی ها و دختردایی های فسقلی ام را دیده ام و خوب یادم هست زمانی را که آنها یک روزه بودند و تمام مدت در خواب ناز به سر می بردند! ولی نگفتم که در مورد آینده آن ها چه خیالبافی هایی که نکرده و هیچ وقت فکر نمی کردم که 14 سال و دو ماه 27 روزگی خودم این طوری باشد.

همه در تکاپو بودند...یکی ظرف را می شست...یکی ظرف را آب می کشید.... یکی ظرف را خشک می کرد.... و در این میان من و یکی از اقوام در نهایت بیکاری ایستاده بودیم و راجع به نقطه نظراتمان راجع تکاپوی بیهوده سخن می گفتیم. که یکهو بحث عوض شد:
- ستاره تو کجا گذاشتی؟
- ستاره مو کجا گذاشتم؟ منظورت از ستاره چیه؟
- همون دیگه...! مگه نگفتی بهم می دیش؟
- من قرار بود چی رو به تو بدم؟
- اگر ندی دوباره می دزدمشا...!
- خب بگو چی رو می خوای!
- همون آبیه کوچولوئه...! همونی که دوستت بهت داده بود!
جوابش را ندادم و به این فکر کردم که چرا هر وقت مهمان می آید انتظار دارد که من همه ی دارایی ام را در اختیارش قرار دهم. کم بود آن همه تابلو و وسایلی را که بخشیدم برای اینکه دست از سرم بردارند؟

دایی محترم شترق با یکی از اقوام دست دادند و من عمیقا رفتم در فکر نرگس ساداتی که روزگاری خاطره ی شترق دست دادن را تعریف می کرد. دایی ام بلند شد و فرش ها را از کف حیاط جمع کرد و همه کم کم از در حیاط بیرون رفتند.

حیاط خالی بود و من با استدلال اینکه خسته شدم درست وسط حیاط نشسته بودم و هنوز به نتیجه ای راجع به مصراع دوم آن شعر نرسیده بودم. تنها چیزی که تا آن زمان به ذهنم رسیده بود، همین بود:" سلام ملیکم ستاره...پوست خیار چناره..."
طبع شاعری ام مرا به شدت به خنده می انداخت....

....

فکر کنم یه مصراع دوم برای این شعر پیدا کردم...مثلا......


+ تاریخ جمعه 89/5/22ساعت 6:17 عصر نویسنده polly | نظر