سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کنار در نشسته بودم و داشتم با بی حوصلگی "این باکس" موبایلم رو خالی می کردم و اس ام اس های تبلیغاتی را برای هدی می فرستادم. حتی تصور اینکه هدی بعد از اینکه با کلی شوق و ذوق موبایلش رو برمیداره و این اس ام اس ها رو می بینه و چه قدر عصبی می شه، پس از سال ها برام خنده دار بود. گر چه سال ها بود که هدی گول این حقه مسخره رو نمی خورد. فکر اینکه هدی گول نمی خوره این قدر غمگین بود که موجب دل گرفتگی بیشترم شد کمی کنج دیوار جا به جا شدم و موبایلم رو روی زمین انداختم.

راهرو خالی بود. در اتاقم باز بود و قیچی توش پشت کامپیوتر نشسته بود و هر از چند گاهی چیزی می گفت:" پلی نمی خوای بیای تو؟" "پلی خسته نشدی اون قدر اونجا نشستی؟" "پلی آدم که دلش می گیره که نمی ره کنار در بشینه..!" و من اصلا حال جواب دادن به سوال هاش را هم نداشتم . سرم را تکیه داده بودم به دیوار و به صداهایی که از توی کلاس فلفل می اومد گوش می کردم. داشت بلند بلند می خندید. هر وقت بچه ها سر کلاس بودن دلم می گرفت ولی این دفعه دل گرفتگی ام به طرز عجیبی زیاد بود...

موبایل کنارم "وورم وورم"ی کرد و من با بی حوصلگی از روی زمین برش داشتم:" وان نیو مسیج" صفحه رو که باز کردم. هدی نوشته بود:"اگر بخوای به این عادتت ادامه بدی نمی تونم به بچه هات درس بدما!" صفحه "رایت مسیج"  رو باز کردم و دستم رو گذاشتم رو صفحه کلید . از تایپ کردن با موبایل چندان دل خوشی نداشتم. " خانوم معلم شما برای چی موبایل می برید سر کلاس؟"

هنوز اس ام اس نرفته جواب آمد:"مطمئن باش برای خوندن این مزخرفاتی که تو می فرستی نمی برمش" خنده ای کنج لبم نشست و دوباره سرم را تکیه دادم به دیوار و موبایل را انداختم کنارم صدای عارفه از توی کلاس می آمد که با اصرار به بچه ها می گفت که:" می شه وسط حرفم سوال نپرسید سوالتون رو بنویسد گوشه ی کتابتون...." ادامه ی حرفش رو نشنیدم چون از محدوده ی شنوایی من دور شده بود و با خودم گفتم: در این صورت هیچ کس هیچ وقت سوالش رو نمی پرسه!

یکهو تمام بدنم به لرزه در آمد. بدون اینکه بفهمم دستم را روی موبایل گذاشته بودم و داشت با تمام قدرت می لرزید:" پو؟" قیچی از توی اتاق داد زد:" پولی نمی خوای دست از سر اون موبایل برداری؟" با صدایی گرفته که شبیه صدای خودم نبود گفتم:"اون دست از سر من برنمی داره" انگار یه عمر بود که حرف نزده بودم که صدام این طور گرفته بود.

کسی تلق تلق کنان از پله هم پایین آمد و کلی سر و صدا ایجاد کرد. چون 5 تا پله آخر رو پریده بود. در حالی که با صدای خفه ای که فقط خودم قادر به شنیدنش بودم گفتم:" بچه ها کلاس دارن..!" دیدم که توده عظیمی که گویا تعادلش رو از دست داده با سرعت به طرفم می یاد.
- ا...! پولی چرا اینجا نشستی؟
- دلم گرفته...
- دلم گرفته است دلم عجیب گرفته است...تمام راه...

و در حالی که بلند بلند شعر سهراب می خواد سوییچ پرادویش را تکان تکان داد و با سرعت از بقیه پله ها پایین رفت که باز هم موجب تولید یک عالمه سر و صدا شد و من باز هم با صدایی که فقط خودم قادر به شنیدنش بودم گفتم: "بچه ها کلاس دارن" البته گویا کلاس چندان مهمی نداشتند چون صدای خنده فلفل بلند تر از همیشه شده بود و عارفه هم با حرارت در حال تعریف کردن خاطرات نوجوانی اش بود! نمی دونم این چه حکمتی داره که هر وقت راهروی ها پرورشگاه سوت و کور می شه دلم عجیب می گیره و حوصله هیچ چیز رو هم ندارم. حتی وقتی نیکی خانوم ناظم اجرایی پرورشگاه به طرفم اومد و طرح نقاشی هایی رو داد که قرار بود روی دیوار پرورشگاه نقاشی کنیم با اینکه با تمام وجود منتظرش بودم ولی اصلا موجب از بین رفتن اندکی از دل گرفتگی ام نشد!

دوباره موبایل ووروم وورمی کرد و هدی گفت:" برگه ها رو بگیرم؟"
"چرا از من می پرسی؟"
" شما مدیری!"
"خوش به حال شما معلم ها..!"
"حالا بگیرم؟"
"صاحب اختیاری خانوم معلم"
 و خانوم معلم دیگه جواب نداد گویا رفته بود که برگه های امتحان رو بگیره.

دوباره نگاهی به موبایلم انداختم و شروع کردم به ور رفتن باهاش. تمام عکس هایش را برای هزارمین بار دیدم. هزاران عکس از پرادو و پرورشگاه و هزارن عکس از تک تک بچه های پرورشگاه و هزار عکس از تمام بروبچس پرورشگاهی هزاران عکس از فلفل و کلاسش در حالی که غش غش با هم می خندیدند و هزاران عکس از عارفه در حالی که داشت با بچه های مختلف حرف می زد و هزاران عکس از عبدو که با بی ام او اش جلوی در پارک می کرد و هزارن عکس از خانوم دکتر در حالی که پوزخند می زد و گوشی پزشکی اش را به رخ دوربین می کشید و هزاران عکس از لیلا و یاسمن و شجی و غزال و نگین و هزاران نفری که برای دیدن پرورشگاه می آمدند...
این قدر دلم گرفته بود که حتی حوصله این را هم داشتم که بنشینم و تمام اس ام اس های موبایلم رو از اول بخوانم. حتی اس ام اس های تبلیغاتی را...! دلم می خواست برای هزارمین بار بنشینم و بخوانم که آرایشگاه فلان با تحویل این اس ام اس چند درصد تخفیف می دهد یا فلان اینترنت پر سرعت تر است یا آن یکی.

آخر داستان به اینجا ختم می شه که قیچی دوباره به من گفت:" پولی نمی خوای دست از سر اون موبایل برداری؟" و من به جای اینکه بگم اون دست از سر من بر نمی دارم. از کنج دیوار بلند شدم تا برم و در پرورشگاه را باز کنم. صدای غش غش خندیدن فلفل همچنان توی راهرو می پیچید و صدای شاگرد های هدی که از طبقه بالا راجع به سوال های امتحان حرف میزدند و صدای عارفه که برای چندمین بار می گفت که سوال هایشان را گوشه کتابشان.....

موبایلم را توی جیبم سراندم و تلق تولوق کنان از پله ها پایین رفتم تا در را باز کنم.


+ تاریخ جمعه 89/5/15ساعت 11:14 صبح نویسنده polly | نظر