5198 امین روز زندگی ام به پایان رسید.. روزی بود که نشستم و دقیق حساب کردم که چند روزه هستم. 14 سال ضربدر 365 روز هر سال+ 4 روز به دلیل کبیسه بودن 4 سال از زندگی ام+ 2 ضربدر 31 که می شود دو ماه گذشته از روز تولدم + 13 روز گذشته از 14 سال و دو ماهگی ام. من امروز دقیقا 5198 روزه ام.
5198 امین روز زندگی من شنبه بود. شنبه ای مثل همه ی روزهای خدا. در 5198 امین روز زندگی ام تلویزیون همچنان برنامه های بی مزه را پشت سر هم تکرار می کرد و هزار جور خاله و عمو و دایی و عمه و یک عالمه عروسک ریخته بودن توی جعبه ی جادو تا بچه های این دوره زمونه را شاد کنند. با خودم فکر کردم آن زمانی که سنم 1000 روز کم تر بود یعنی 4198 روزه بودم اگر تلویزیون این همه برنامه کودک داشت از خوش حالی به سقف می چسبیدم. بچه که بودم برنامه کودک خیلی دوست داشتم و مطمئنم اگر پولی آن روز ها می آمد و این برنامه ها را می دید خیلی خوش حال می شد.
ماشین حسابم قاطعانه اعلام می کند که 1000 روز می شود چیزی در حدود دو سال. دو سال پیش می شود وقتی که من 12 ساله بودم و یادم نمی آید که در 12 سالگی برنامه کودک دیده باشم. پس برای آنکه به روزهای 7 سالگی ام برسم باید 4000 روزی از سنم کم کنم.... 4000 روز چیز کمی نیست....اصلا کم نیست....4000 روز زیاد هم هست...4000 روز پیش من 7 ساله بودم و خدا می داند که به چه چیزهایی که فکر نمی کردم....
از سر و کله زدن با اعداد و ارقام خسته نمی شوم و در برابر قیلی ویلی رفتن انگشتانم برای اینکه بنشینند و حساب کنند که 4000 روز پیش چند شنبه بود مقاومت می کنم...در آن صورت ممکن است فکر کنید من زیادی بی کارم...
امروز 9 مرداد ماه. من 5198 روزه شدم. 9 مرداد ماه مصادف بود با تولد هری پاتر. هری پاتر در 31 جولای 2010. سی ساله می شد. در حالی که من فقط 14 سال و دو ماه و 13 روز داشتم و هنوز هم با آن پسربچه ی مو مشکی چشم سبز سروکله می زدم. همان افسانه ای که می گویند شیطانی است و می خواهد مغز بچه ها را بخورد و خدا می داند چه قدر خزعبلات دیگر امروز 30 ساله شد! در حالی که من برای 16 امین بار در حال مرور کردن کتاب هایش هستم...بدون هیچ دلیلی....!
امروز 9 مرداد. 248 روز گذشته از 4 آذر بود. در این 248 روز یک عااااااااالمه اتفاق افتاد که شامل همه ی روزهای سوم ب ای من می شد. امروز 9 مرداد ماه بود و روزشمار من روی عدد 51 ایستاده بود. امروز داشتم به روزی فکر می کردم که روزشمارم صفر بشود ولی بعد از کمی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که بهتر است روزشمارم را دور بیندازم...حتی اگر صفر هم بشود...امروز 9 مرداد بود. تولد هری پاتر.
امروز همان روزی بود که نشستم و به این فکر کردم که دیگر هیچ وقت خدا...11 سال و 11 ماه و 11 روزه نمی شوم. همان روزی بود که نشستم و به این فکر کردم که چه قدر جالب است که آدم 33 سال و 3 ماه و 3 روزه باشد. باید 33 سال و 3 ماه و 3 روزگی ام را جشن بگیرم...اگر عمری باقی بود. توی آشپزخونه ی پرورشگاه یه کیک شکلاتی درست می کنم شکل یه "3" ی گنده... و با همه ی اهای پرورشگاه حمله می کنیم سرش... و همه با صورت های شکلاتی غش غش به همدیگر می خندیم.... اگر روزی 33 سال و 3 ماه و 3 روزه بودم و یادم رفت...یادم بیندازید...شاید آن موقع کلی غصه بخورم که هیچ وقت 14 سال و دو ماه 13 روز نمی شوم.
سهراب می گوید:
زندگی سوت قطاری است که در گوش پلی می پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی ماه،
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر
زندگی شستن یک بشقاب است....
5198 امین روز زندگی ام مثل تمام روزهای معمولی عالم به پایان رسید. نیم ساعت می گذرد از 5199 امین روز زندگی ام و من هیچ وقت 5198 روزه نمی شوم.