سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای تلویزیون تا مرز پاره شدن گوش بلند بود و من کنترل رو پیدا نمی کردم که کمش کنم. روی مبل دراز کشیده بودم و خیره شده بودم به صفحه ی تلویزیون و شازده کوچولو رو باز گذاشته بودم جلوم. نه کتاب می خوندم نه تلویزیون می دیدم. داشتم به این فکر می کردم که عمو قنادی که الان داره جلوم برنامه اجرا می کنه عجب کودک درون پر جنب و جوش و بی نظیری داره. نه کتاب می خوندم نه تلویزیون می دیدم. دراز کشیده بودم و داشتم به کودک درون پر چنب و جوش عمو قناد حسودی می کردم و به شازده کوچولو و به همه ی کسانی که کودک درونشون باهاشون قهر نکرده بود.

سر تب دارم را کمی جا به جا کردم تا جای خنکی از بالش رو پیدا کنم. خیره شدم به صفحه های شازده کوچولو. شازده کوچولو چه قدر شبیه کودک درون من بود. شازده کوچولو راه می رفت نفس می کشید و گوسفند می خواست و کسی که گوسفند بخواهد وجود دارد. کودک درون من هم راه می رفت و نفس می کشید و نقاشی میکرد و غر می زد. دعوا می کرد و می خندید. گریه می کرد و ناراحت می شد و این ها همه دلیل بر این بود که وجود داشت. همین جا جلوی چشم خودم بود و هیچ خصوصیت خارق العاده ای هم نداشت و مثل شازده کوچولو از ستاره "ب612" نیامده بود. فقط کودک درون بود. با همان موهای سرخ رنگ و چشم های سبز. همیشه هم بود درست همان طور که من می خواستم.

صدای عمو قناد تا مرز پاره شدن گوشم بالا رفته بود و من نمی تونستم ازش صرف نظر کنم صدایش بر مغزم کوبیده می شد و می خواستم بنشینم و به حال کودک درون از دست رفته ی خودم زار زار گریه کنم! حتما عمو قناد هم در طول زندگی اش تلاش زیادی کرده بود تا کودک درونش قهر نکند و برود.... این فکر ها این قدر ناراحتم می کرد که ناراحتی چند روز و چند سال گذشته ی من در برابرش هیچ بود! آخر چرا کسی نمی فهمید کودک درون من رفته است...گم شده است....

شاید مثل شازده کوچولو به ستاره ی خودش برگشته بود....شاد و خوش حال...لابد مثل شازده کوچولو هر صبح از خواب بلند می شد و سه آتشفشانش را پاک می کرد و حباب روی سر گلش را بر می داشت و می نشست و جوانه های بائوباب را در می آورد هر وقت هم دلش می گرفت هر چند بار که می خواست می نشست و غروب خورشید را تماشا می کرد. ولی کودک درون من شازده کوچولو نبود....این قدر ها هم پاک و معصوم نبود. شیطان بود...جیغ می زد....بلند بلند می خندید....بالا و پایین می پرید....و به جای غروب خورشید هر وقت دلش می گرفت آسمان را نگاه می کرد. آخر آسمان همیشه بالای سرش بود.... هیچ کار خارق العاده ای هم نمی کرد....مگر کاری خارق العاده تر از این وجود داشت که کودک درون باشی....

صدای تلویزیون تا مرز پاره شدن پرده ی گوش بالا رفته بود. کتابم هم جلوی من باز بود ولی نه من صدایی می شنیدم نه چیزی می خواندم. احساس می کردم میان یک عالمه نور و رنگ هیچ کدامشان ربطی به من ندارد گم شده ام و صدای کودک درونم را می شنوم که غر غر کنان می گوید:

- حالا می گی که من خارق العاده نیستم؟

و با دست های به کمر زده شده نچ نچ کنان نگاهم می کرد.


+ تاریخ چهارشنبه 89/5/6ساعت 12:27 عصر نویسنده polly | نظر