سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من از تو دورم. سبز سبز است. نشسته ای روی شیب تپه و دست هایت را پشتت روی زمین گذاشته ای و تکیه دادی بهشان. سرت رو به آسمان است. باد می آید و ابر ها با حرکت نرمی این طرف و آن طرف می روند.

 آسمان را تا هر جا که چشم هایم اجازه بدهد می بینم. جلو می آیم کنارت می نشینم و پاهایم را دراز می کنم و تکیه می دهم به دست هایم. دستم را می گذارم کنار دستت. سرت را بر نمی گردانی نگاه نمی کنی خیره می شوی به رو به رویت. انگار که حواست نیست. لبخند نامحسوسی روی لب هایت نشسته است.

 هوا گرم نیست. خنک است. خیس است. انگار یک نفر هوای آنجا را با آب پاش خیس کرده است و هوا پر شده از دانه های ظریف آب. هوا خنک است خیس است. علف ها هم خیس است. خنک است. دستت را بلند می کنی. می گذاری روی دستم. علف های زیر دست هایمان فشرده می شود.

 من هم خیره می شوم به آسمان. ابر ها آرام آرام به طرف شرق می روند. انگار که این آسمان است که حرکت می کند نه ابر ها. انگار پهنه ی آبی اش آرام آرام می چرخد...

نشسته ایم روی چمن ها و تکیه دادیم به دست هایمان. دور و برمان شلوغ است. همه می آیند و می روند. سر و صداست. همه از کنارمان رد می شوند و روی شیب تپه قل می خورند ولی کسی کاری به کار من و تو ندارد. لبخند نامحسوسی نشسته روی لب هایت...


+ تاریخ شنبه 89/4/19ساعت 9:58 عصر نویسنده polly | نظر