فکرای احمقانه زیاد می کنم. مثلا نصف وقتم رو صرف این کرده بودم که به این فکر کنم که اگر خوندن و نوشتن بلد نبودم راجع به حروف چه عکس العملی نشون می دادم. وقتی می دیدم که هر چیزی رو که بهش نگاه کنم می تونم بخونم برام عجیب بود. به این فکر می کردم که خوندن اجباریه. حتی اگر نخوای هم باید بخونی...!
یه مدتی رو به این اختصاص داده بودم که به این فکر کنم که اگر یه روزی موبایل خریدم می ذارمش توی کمد میزم.
موبایل مامانم رو گذاشته بودم تو کشوی میزم نورش افتاده بود روی وسایل و کنار همون کلیپس قرار داشت و تکیه داده بود به جای چسب. داشتم به این فکر می کردم که عجب صحنه ی رمانتیکی ایجاد شده و بقیه وقتم رو صرف این کردم که بشینم و حساب کتاب کنم که برای خریدن یه موبایل چه قدر پول لازم دارم و وقتی دیدم این کارا سرانجامی نداره تصمیم گرفتم وقتی پرورشگاه زدم به بچه های پرورشگاه بگم که واسه تولدم موبایل بخرن. تا موبایل رو بذارم تو کمد میزم و نورش بیفته روی بقیه ی وسایل و تکیه بده به جاچسبی کنار همون کلیپس. یادم باشه وقتی رفتم پرورشگاه میز تحریرم و جای چسب و اون کلیپس معروف رو هم با خودم ببرم.
نشسته بودم جلوی تخت داداشم و به این فکر می کردم که دلم می خواد برم اتوبوس های خط بهشت زهرا رو سوار شم و بشینم کنار یه بنده خدایی و یک ساعت براش حرف بزنم. کسی که منو نمی شناسه. می تونم بهش همه رازهایی رو که نباید به کسی می گفتم رو بگم. این قدر وراجی کنم که حوصله اش سر بره. از روی فرش بلند شدم و رفتم روی تخت نشستم. تخت تبدیل به اتوبوس شد...پیسی صدا کرد در هایش بسته شدند و شروع به حرکت کرد و من با غریبه ی ناشناس کنار دستم حرف زدم و همه چیز را بهش گفتم: سلام اسم من پولیه... و ادامه ی ماجرا.
به عارفه گفتم: چی کار می کردی؟ گفت دراز کشیده بودم. گفتم: این دیگه ته ته بیکاریه...دیگه نهایتشه
و به این فکر کردم که ته بیکاری چه شکلیه؟ مثل یه دیوار می مونه؟ اگر دیواره دیوارش سنگیه یا آجری؟ شایدم از جنس یه چیز ناشناخته باشه. شاید ته بیکاری مثل یه پرتگاه باشه. جایی که ازش پرت می شی پایین. شاید بیکاری مثل یه دریا باشه که ته اش همه ی آب ها می ریزن تو فضا. فکر که به اینجا رسید یهو یاد کره ی زمین افتاد و مردم قرون وسطی که می گفتن ته دنیا آب ها می ریزه پایین...شاید بیکاری هم مثل کره ی زمین گرد باشه...؟! یکهو یک فکر دیگه رشته ی افکارم رو پاره پاره کرد: به نظرت لیلا منو با چه اسمی سیو کرده؟ می دونستم که قیچی منو با اسم پولی سیو کرده. چون هر وقت می رم خونشون و مادر گرام زنگ می زنن که کم کم تشریف بیارم خونه ی خودمون می شنوم که تلفنشون می گه: کال فرام پولی. ولی من خودم قیچی رو با اسم هری پاتر سیو کردم! اگر موبایل داشتم همه رو با اسم های عجیب غریب سیو می کردم. خیلی باحاله وقتی تلفن خونمون یا صدای بلند می گه: کال فرام هری پاتر...! خیلی جالبه...از اونجایی که لیلا مثل من فکرای احمقانه نمی کنه ممکنه من رو به همون اسم پولی سیو کرده باشه. بقیه وقتم رو صرف این کردم که دونه دونه اسم های کسایی رو که می شناسم رو لیست کنم و ببینم که منو با چه اسمی سیو کردن!
الانم دارم به این فکر می کنم که چرا فکرایی که می کنم یادم می ره الان یا عالمه فکر باحال تو سرم بود که نمی دونم یهویی چرا نیست شدن و به این فکر می کنم که هر کدام از خوانندگان این متن بعد از خوندن این متن چه عکس العمی نشون می دن.
هیچ وقت نتونستم سوار اتوبوس خط بهشت زهرا بشم و با غریبه ی ناشناسی حرف بزنم...این هم از اثارت کمبوده. مثل کمبود یه موبایل که بذارم تو کمد میزم و از صحنه ای که ایجاد می کنه لذت ببرم. یا کمبود پرورشگاه. یا کمبود اینکه نمی دونم فلانی منو با چه اسمی سیو کرده...!
(الان دارم به این فکر می کنم اگر یه روزی سوار اتوبوس خط بهشت زهرا شدم موقع برگشتن چه حسی داشتم...)